حق مردم ( همان حق الناس معروف ! )
احمد کاظمی و حسین خرازی دو فرمانده لشکرهای استان اصفهان در زمان جنگ بودند. احمد فرمانده لشکر نجف که از بچههای ناب نجف آباد بود و حسین فرمانده لشکر امام حسین علیه السلام. همه میدانستند سختترین ماموریتها هم که به آنها داده میشد، امکان نداشت نه بگویند. در عملیاتها هم هیچ وقت تنها از پشت بی سیم فرمان نمیدادند، خودشان وسط معرکه بودند، وسط خاک و دود و ترکش و باروت. بچهها هم همه دوستشان داشتند. حسین در عملیات سخت کربلای ۵ رفت، با این که قبل از خودش، یک دستش را فرستاده بود نزد خدا. من آن موقعها نبودم، اما میدانم احمد آقا چه دل تنگیای میکشیده در نبود حسین…. منصور برایم تعریف میکرد چندی از شهادت حسین گذشته بود، دیدم احمد از سنگرها فاصله گرفته و وسط بیابانهای جنوب تنهایی دارد قدم میزند. میگفت اتفاقا آن روز باد بسیار تندی وزیدن گرفته و سر و صورت همه ما خاک آلود شده بود. منصور شلال نژاد از بچههای اطلاعات و عملیات قرارگاه مرکزی بود و سر و کارش با فرماندهان لشکرها زیاد بود. از پشت سر احمد را صدا میزند. میگفت احمد که برگشت دیدم دستش را به چشمهایش کشید تا آنها را پاک کند، اما نمیدانست شیار اشکهایش روی گونههای پر از خاکش پاک نمیشوند ! دو شیار باریک اینطرف و دو شیار هم آن طرف به وضوح دیده میشد. خاکهای صورتش را شسته و پایین برده بودند. خجالت کشیدم که صدایش کرده بودم. گر چه احمد مثل بقیه بچههای جنگ دلش نمیخواست کسی اشکش را ببیند ولی چشمهای قرمز و تنهاییاش وسط بیابان بیآب و علف جنوب، فریاد میزد خیلی دلش گرفته….. گفتم احمد دلت برای حسین تنگ شده ؟ همین که اسم حسین خرازی را آوردم، انگار دنیا را روی سرش خراب کرده باشم… گفت نه، اما شُر شُرِ اشکهایش بود که دوباره از چشمانش سرازیر شد… گفت دیشب خواب حسین را دیدم. تنهایی افتاده بود توی گودال بزرگی، هر چه زور داشت میزد بالا بیاید، اما با یک دست نمیتوانست ! میآمد تا نصفه راه، دوباره سُر میخورد و میغلتید به ته گودال… حسین خرازی هم جانباز بود، هم شهیدی بزرگ. میگفت وحشت کردم، گفتم حسین ! چرا توی گودال، چرا این طور رها شدهای ! نگاهم کرد و گفت، احمد خیلی مواظب باش، میگویند شهدا بی سؤال و جواب میروند بهشت، اما تو باور نکن ! من به خاطر یه اشتباه کوچکی در قبال نیروها، اینجا گیر کردهام… احمد یادت باشد؛ *یک حقالناس کوچک هم رسیدگی میشود،* مواظب باش مبادا به یک نیرو ظلمی بشود، که این طوری گیر نیفتی… آن روز احمد همه بدنش میلرزید. می گفت منصور ! – من میترسم، از حقی که نیروها به گردن ما دارند، مبادا یک شام به آنها نرسد، مبادا خوب پشتیبانی نشوند، مبادا حواسمان نباشد، یک زخم بردارند. می گفت منصور ! من میترسم، آن دنیا نگویند تو شهیدی، تو جنگیدی، تو یاد ما بودی…. تنها بپرسند برای این بچهها، برای این مردم چه کردی ! و من گیر بیفتم، و من دست و پا بزنم و باز سقوط کنم وسط گودال باتلاقی….. و نفسم بگیرد و هیچ کس نباشد که کمکم کند ! احمد کاظمی بعد از جنگ رفت به دیدار رفقایش…. ( شهید شد و به لقاءالله پیوست ) میدانم گودال او و حسین، شاید تنها خواب و خیالشان بوده؛ *اما شک ندارم گودالها برای آنها که مردم را فقیر کردند، بیاعتنا به کمک خواستنهای مردم بودند، برای همۀ آنها که یادشان رفته روی دوش این مردم بی نوایند، مهیاست.* و خدا که نمیپرسد چه لباسی داشتی، چه دینی داشتی، چه مقامی داشتی، چه سابقهای… و میپرسد چه کردی برای مردم ! چه گذاشتی برای نسلهای بعد ! چه خندهها به لبان مردم نشاندی… چه محبتها کردی ! و اگر تو نبودی چه میشد ! حسین جان ! احمد جان ! باور کن ما میدانیم حق مردم خیلی بزرگ است. ولی آنها نمیدانند که از خزانه برمیدارند. و نمیدانند چه در انتظارشان است ! لطفا به خواب همه ما بیائید لطفا به ما هم بگوئید چه در انتظارمان است ! به رفقای تان بگویید که آن روزها را فراموش کردهاند… .
انتهای پیام/