خاطره آزاده دفاع مقدس از صحنه‌های اعجاب‌انگیز در طول دوره اسارت

خاطره آزاده دفاع مقدس از صحنه‌های اعجاب‌انگیز در طول دوره اسارت

کتاب تاریخ ایران را ورق که می‌زنیم، مملوء از اتفاقات و رویداد‌هایی است که شرح‌حال مردمان ایران در آن زمان را نقل می‌کند. 

اما در قطعه‌ای از پازل کهن ایران‌زمین، آنچه در کل تاریخ واقع شده را یکجا می‌بینیم؛ حماسه‌ای ماندگار که ناشی از ۲ هزار و ۵۰۰ سال قدمت و الگو یافته از هر آنچه مردمان این مرزوبوم نامش را غیرت و ایستادگی و شجاعت نامیده‌اند، بوده است.

اینجا، سخن از اتفاقی به عظمت تاریخ یک کشور است؛ حماسه‌ای که پس از گذشت نزدیک به نیم‌قرن از حادث شدن، همچنان با افتخار از آن یاد شده و روایت‌های ایستادگی، شجاعت و مقاومت ملتی را نقل می‌کند.

بدون شک در پس آنچه «مقدس» می‌نامندش، مجموعه‌ای از اتحاد، ایثار و شجاعت در جان و تن و روح و روان ملتی نقش بسته که ثمره‌ای جز رستگاری و استقلال میهن عزیز را در پی نداشته است.

سخن از ایثار شد و مگر می‌شود نقش ارزنده مجاهدین در راه آزادی وطن را فراموش کرد؟ یکی از این غیور مردان، «راشد عالیقدری» از استان اردبیل است. روایت او از ۷۷ ماه اسارت در چنگال بعثی عراق، خود نمونه‌ای شگرف از مصداق بارز ایثار است.

وقتی ستاره‌های «راشد» بلای جان او در دوران اسارت شد
دفاع‌پرس: اولین اعزام شما به مناطق جنگی در چه سالی بود و چه حس و حالی داشت؟

در اسفندماه سال ۱۳۶۲ بود که از استان اردبیل به مناطق عملیاتی گیلان‌غرب اعزام شدم.

در آن مقطع، دانش‌آموز پایه دوم دبیرستان بودم؛ شرایط به نحوی بود که اکثر دوستانم برای دفاع از کشور عازم جبهه می‌شدند و همین شوروشوق جوانان بود که دفاع از کشور در برابر دشمن را برایمان لذت‌بخش ساخت.

دفاع‌پرس: کدام لحظات جنگ برایتان سخت و دشوار بود؟

پس از اعزام به منطقه، در گیلان‌غرب آموزش دیدیم و بلافاصله به جنوب کشور رفتیم تا در عملیات خیبر حضور داشته باشیم.
شب عملیات خیبر بود که به سمت اراضی تحت محاصره پیش‌روی کردیم و از قسمتی که به سمت بصره راه داشت، به سمت خاک دشمن هجوم بردیم.

شب تا صبح درگیری ادامه داشت تا اینکه به جزیره مجنون رسیدیم؛ آنجا بود که متوجه شدیم دیگر راه عقب‌نشینی وجود ندارد. نیرو‌های شناسایی، وضعیت منطقه را بازگو کرده و به تشریح شرایط محاصره پرداختند.

 هر کدام از نیرو‌ها از سنگر و منطقه تحت پوشش خارج می‌شد، به‌وسیله دوشکا مورد هدف قرار می‌گرفت. در همان‌جا بود که یک تیر از پشت به من اصابت کرد و دیگر هیچ‌چیز یادم نبود.

ساعت ۶ صبح بود که از هوش رفتم. بعد‌ها بقیه دوستان می‌گفتند تا موقع ظهر بیهوش و بی‌صدا بودی. هم‌رزمان می‌گفتند که صدای عراقی‌ها از دور می‌آید و برای اسیر شدن پیشنهادی می‌دهند.

کانالی در آن منطقه بود که دیگر دوستان در آنجا افتاده بودند. به‌ناچار تصمیم گرفتیم که اسارت را بپذیریم. از جا برخاستم و من نیز مانند دیگران، به‌ناچار تن به اسارت دادم.

وقتی ستاره‌های «راشد» بلای جان او در دوران اسارت شد
مقاومت تا لحظه آخر با ضامن نارنجکی در دست

در همان لحظه بود که شهید حسین فهمیده را به یاد آوردم. با اینکه زخمی بودم، اما نارنجک برداشته و برای کشتن چند تن از بعثی‌ها پیش رفتم.

یکی از هم‌رزمان به نام عبدالله حسنی نیز آنجا بود. من را به هنگام جراحت‌دیده و با یک دستمال، محل زخم من در هنگام بیهوشی را بسته و نظاره‌گر این صحنه بود.

ضمن پذیرش اسارت، به سمت عراقی‌ها رفتم. در فاصله ۱۰۰ متری با آنها، نارنجک را در یک‌دست گرفته و به سینه خود چسبانده بودم. وقتی فرمان توقف دادند، دیدم فاصله دور است و شرایط برای پرتاب نارنجک مهیا نیست. 

به‌ناچار، نارنجک را که هنوز ضامن آن را نکشیده بودم، به‌آرامی از زیر پای خود رها کرده و هر دودست را به نشانه بی‌سلاح بودن، بالا برده و اسارت را پذیرفتم.

بعد از اسارت، دست‌وپای من را با سیم و کابل سفتی بستند. حدود دو ساعت بود که در آن گرما نشسته بودم و به دلیل وخامت اوضاع، شرایط مساعدی را نداشتم. 

طلب آب می‌کردم و می‌دیدم که نیرو‌های آنها آب می‌خورند، اما حتی قطره‌ای از آن را به اسیری که خون زیادی ازدست‌داده، نمی‌دهند؛ شرایط بسیار سختی داشتم و هر لحظه مرگ را مقابل چشمان خود می‌دیدم.

دفاع‌پرس: از حساس‌ترین شرایط اسارت بگویید؛ در اوایل اسارت چه سختی‌هایی متحمل شدید؟

پس از آن بود که به‌وسیله خودرو‌ها به پادگان بعثی‌ها انتقال یافتیم؛ پس از مدتی، گروه جدیدی از اسرای ایرانی را با ماشین آوردند، در بدترین شرایط ما را به درون خودرو‌ها هل می‌دادند و به مکان‌های دیگری منتقل می‌شدیم.

خستگی، گرسنگی، بی‎‌آبی و جراحت، شرایط پیچیده‌ای به وجود آورده بود. مدتی که گذشت تکه نانی برای تناول به ما دادند و عمداً نان‌ها را روی مجروحین می‌انداختند تا دیگر اسرا برای برداشتن نان، روی زخمی‌ها بیافتند.

پس از آن، از یک نیروی بعثی طلب آب کردم، مقداری آب به من داد و پس از نوشیدن آب احساس سردی کردم.

به هم‌رزم خود، عبدالله نصیری گفتم که پنجره را ببندد، چون بسیار احساس سردی در بدن خود داشتم؛ اما او در پاسخ گفت که پنجره بسته است! به یکباره به سینه خود نگاه کرده و دیدم هرچه آب می‌نوشیدم، به دلیل جراحت از سینه‌ام بیرون می‌زد.

حدود هزار و ۸۰۰ رزمنده در عملیات خیبر بودیم؛ عده‌ای شهید شده و تعدادی مجروح و اسیر شدند. از آن پس بود که ما را به اردوگاه شهر موصل بردند و حدود ۴ تا ۵ ماه در آنجا ماندیم. 

شرایط من به حدی بغرنج بود که یارای حرکت‌کردن نداشتم. از چندین قسمت جراحات داشتم و مداوایی صورت نگرفته بود. حتی نمی‌توانستم غذا بخورم یا از جا بلند شوم.

وقتی ستاره‌های «راشد» بلای جان او در دوران اسارت شد
ناامیدی همرزمان از زنده‌ماندن راشد

فرمانده اردوگاه که برای سرکشی آمده بود، به من که رسید دستور بلندشدن صادر کرد: قُم! اما واقعاً نمی‌توانستم از جای خود تکان بخورم به همین سبب چند ضربه لگد به سینه و شکم من وارد کرد.

آقای ملازاده از دیگر رزمندگانی بود که به اسارت درآمده بود. بعد‌ها با دیدن من گفته بود که واقعاً احساس کردم که دیگر زنده نیستی!
ملازاده، من را روی کول خود حمل کرده و به سمت آسایشگاهی در اردوگاه برد. حتی اشهد من را هم خوانده بودند، اما بعد از سه روز بیدار شدم.

حتی در آن ۶ ماه یک بخیه یا پانسمان هم ندادند و صرفاً خودم یک پانسمان داشتم که با آن خود را تمیز نگه می‌داشتم. شرایط بهداشتی من بسیار وخیم بود و دیگر بچه‌ها کمک می‌کردند تا به وضعیت بهداشتی مناسبی دست یابم. به‌وضوح می‌توان گفت فقط توانستم زنده بمانم!

به یاد دارم که یک‌بار نیز به‌قصد آزار، چندی از بعثی‌ها عقربی را روی پای من انداختند که پای من را نیش زد و به مدت ۶ ماه نتوانستم از جای خود بلند شوم.

مجبور بودم هر روز ۲ آمپول تزریق کنم تا امیدی برای زنده‌بودن داشته باشم. در آن مقطع ضعف شدید جسمانی منجر شده بود تا وزنم به ۳۵ کیلوگرم برسد. شاید اگر چند سال دیگر در اسارت مانده بودم از شدت جراحات و گرسنگی، فوت می‌شدم.

دفاع‌پرس: چگونه با آن شرایط و وخامت اوضاع توانستید روحیه و امید خود را زنده نگه دارید؟

 طرح‌های بسیاری برای کاهش روحیه ما اجرا کردند. از جمله آنها آوردن دوربین و خبرنگار برای به‌تصویرکشیدن شرایط نوجوانانی بود که به قول خودشان از تحصیل بازمانده بودند و در آن اردوگاه برای آنها کلاس‌های آموزشی اجرا می‌شد.

بااین‌وجود با ترفند رندانه برخی از دوستان، حضور خبرنگاران در تضعیف روحیه بچه‌ها بی‌فایده بود و چیزی حاصل نشد.

 مراسم‌های مختلفی نیز در روز‌های مختلف سال در اردوگاه انجام می‌شد؛ از ماه مبارک رمضان تا ماه محرم و دیگر اعیاد سال که باز هم با مخالفت بعثی‌ها همراه بود، اما ما با پنهان‌کاری سعی می‌کردیم این مراسم‌ها را اجرا کرده و به سبب آنها بر روحیه و اتحاد جمعی خود، بیفزاییم.

وقتی ستاره‌های «راشد» بلای جان او در دوران اسارت شد
دفاع‌پرس: اولین‌بار در زمان اسارت چه موقع توانستید با خانواده ارتباط بگیرید؟

اصلی‌ترین ابزار بعثی‌ها برای ترساندن و تهدید به انجام برخی اقدامات، شکنجه و آسیب جسمی بود. به یاد دارم وقتی در یکی از مناسبت‌ها در آسایشگاه به عزاداری اهل‌بیت مشغول بودیم، در هوای سرد زمستان ما را بیرون برده، آب سرد روی ما ریخته و ما را به فلک بستند. 

طوری ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند که چهار _ پنج روز حتی نمی‌توانستیم راه برویم، اما باز هم عزاداری می‌کردیم و سینه می‌زدیم.
در پس همه این اتفاقات، مدت‌ها بود که خانواده‌ها حتی از زنده‌بودن ما اطلاعی نداشتند. به همین سبب از طریق رسانه‌ها، رزمندگان کم سن و سال‌تر را باهدف نوعی ابزار تبلیغاتی در برابر صلیب سرخ آوردند و از این طریق ما توانستیم پیام‌هایی را برای خانواده خود ارسال کنیم. 

پدرم پارچه‌فروش بود و مشتریان زیادی در مغازه‌اش آمدوشد داشتند؛ یکی از مشتریان صدای ضبط شده من در حین مصاحبه را به پدرم انتقال داده بود. پس از یک سال از اسارت بود که صلیب سرخ به اردوگاه آمده و اجازه نامه‌نگاری صادر شده بود که خانواده‌ها از این طریق، به زنده‌بودن رزمندگان پی برده بودند.

این شرایط و ارتباط با نامه از طریق صلیب سرخ، در طول ۷۷ ماه اسارت من در اکثر مقاطع اسارت حاکم بود.

راز تلخ ستاره‌های راشد روی کفش‌های فوتبالش

دفاع‌پرس: خاص‌ترین خاطره خود از دوران ۷ساله اسارت را تعریف کنید

ازآنجایی‌که من فوتبالیست خوبی بودم، حتی عراقی‌ها نیز بازی فوتبال من در اردوگاه را تمجید می‌کردند و کار به جایی کشیده بود که از من برای بازی برای تیم عراق درخواست کردند.

یادم می‌آید که یک کفش مخصوص فوتبال داشتم و با خودکار و قلم، طرح‌های ستاره‌ای روی آن کشیده بودم و نام خود به انگلیسی را روی کفش، حک کرده بودم. ازآنجایی‌که بسیار سخت می‌شد در اردوگاه کفش فوتبال پیدا کرد، بادقت و وسواس بسیاری از آن نگهداری می‌کردم.

یکی از نیرو‌های بعثی آنجا که ستاره‌های روی کفش را دیده بود، به مذاقش خوش نیامده و برداشت او این بود که ستاره‌های درجه‌داران نظامی عراق را روی کفش خود کشیدم تا زیر پا باشد!

در همان ایام بود که به آسایشگاه آمد و نام مرا صدا زدند. با خوشحالی از جا برخاسته و دست را بلند کردم. من را به اتاقی بردند. عینکم را برداشتم و یکی از افسران بعثی با دودست خود، ضربه‌ای به دو سمت صورتم زد و سپس یک‌مشت به دهانم زد که فک و دندان‌هایم شکست.

سپس به من گفتند کفش‌های فوتبال خود را بیاورم و من را مجبور کردند تا با دندان‌های شکسته و فک خون‌آلود و مجروح خود، ستاره‌ها را از روی کفش‌ها پاره کنم.

وقتی ستاره‌های «راشد» بلای جان او در دوران اسارت شد
دفاع‌پرس: از لحظات بازگشت به میهن بگویید. شوق دیدار با آشنایان پس از ۷ سال اسارت چه حس و حالی داشت؟

سال ۱۳۶۹ بود که صدای توافق ایران و عراق همه‌جا پیچید و شرایط خاصی در اردوگاه حاکم بود. حتی زمانی که از اردوگاه خارج شدیم، واقعاً امید آزادی نداشتیم و قابل‌باور نبود.

 از لحاظ جسمانی واقعاً ضعیف شده و تا حد مرگ رفته بودیم و زمانی مفهوم آزادی پس از هفت سال برایمان معنا پیدا کرد که وارد خاک ایران شدیم.

مدت‌ها پس از آن نیز همچنان درد و رنج و فشار روحی ناشی از گرسنگی و شکنجه و اسارت در ذهنمان وجود داشت. از شکنجه‌های سخت تا اذیت و آزار بعثی‌ها. 

قرار بود پس از آزادی و آمدن به کشور، از شهر تبریز به اردبیل بازگردیم. وقتی رسیدم، هیچ‌کس را آنجا نیافتم، اما متوجه شدم که چندین نفر از دور من را صدا می‌زنند. 

نزدیک‌تر رفتم؛ دو نفر دستان من را گرفتند و بامحبت، من را به‌سوی دیگران بردند. اما هیچ شناختی از آنها نداشتم تا اینکه گفتند دامادهایمان هستند؛ بااین‌وجود باز هم آنها را نشناختم.

هیچ شناختی از پدر، مادر و حتی برادر کوچکم «صابر» که کنار من نشسته بود نداشتم. به‌صورت آنها نگاه می‌کردم، اما به دلیل ضعف شدید جسمی، هیچ‌چیز به‌خاطر نمی‌آوردم.

در استقبال از آزادگان اردبیل، یکی از دوستان قدیمی‌ام من را روی کول خود گرفت و از محل مسجد میرزاعلی اکبر تا خود خانه، من را همراهی کرد.

یک ماه طول کشید تا به‌مرور توانستم برخی از وقایع قبل از اسارت را با مشاهده خاطراتی از شهر، خانه و دوستان به یادآورم.