لبخند آخر عباس؛ روایت مادری از فرزند شهیدش

لبخند آخر عباس؛ روایت مادری از فرزند شهیدش

عباس تنها پسرم بود و علاقه خاصی به حضرت امام(ره)داشت.از دوران نوجوانی و در بحبوحه انقلاب، هنگامی که در هنرستان درس می‌خواند،بچه‌ها را دور هم جمع می‌کرد و در تظاهرات‌ها و راهپیمایی‌ها شرکت می‌نمود.

عباس و سه دخترم فرهنگی بودند، اما او درس حوزه هم می‌خواند.می‌گفت: «می‌خواهم در منطقه جنوب با دشمنی که روبه‌رویم است بجنگم، نه در جایی که دشمن از پشت خنجر می‌زند.»

برایم مرتب احادیث اهل بیت (ع) را می‌خواند و سفارش می‌کرد اگر شهید شدم،موقع تشییع جلو جنازه‌ام باشید و گریه و زاری نکنید.

به من گفته بود وقتی در قم نیست،صحبت‌هایم را روی نوار کاست ضبط کنم تا وقتی آمد گوش کند، اما من می‌گفتم دوست دارم رو در رو دردودل کنیم و نگاهت به من باشد.

آن روز که تشییع ۱۰۶ شهید در قم بود،خودم پیشاپیش جنازه عباس حرکت کردم تا رسیدیم به گلزار شهدا.سفارش کرده بود که خودم او را به خاک بسپارم.

وقتی پس از شنیدن خبر شهادتش برای زیارت پیکر شهید به بهشت معصومه (س) رفتیم، خیلی گریه می‌کردم. در بغل گرفتمش. قلبش سوراخ شده بود و خودم پلاک را از گردنش باز کردم.

از خدا خواستم هم صبرم دهد و هم شفاعتش را.در همان لحظه دیدم چشم راستش را باز کرد، انگار به من لبخند می‌زد. بوسیدمش و آرامشی خاص همه وجودم را فرا گرفت.

به خدا عرض کردم: «خدایا، این امانت را پس از ۲۵ سال تحویل تو دادم.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *