ماجرای یک نماز شیرین در کنار شهید علی هاشمی


از مقر تا خط اول را با موتور و بقیه راه را سینه خیز رفتیم. آرنج های هر دونفرمان از زخم می سوخت، خون می آمد. کف دستهامان هم پر از خوار و خاشاک بود. منطقه پر از مین بود. پوشش تیربار هم آن را کامل می کرد.
یک روز بعد از نماز ظهر حاج عباس هواشمی مرا صدا کرد و گفت: «باید با علی آقا به شناسایی برویم. برو خودت را آماده کن».
رفتم و وسایل و بیسیم را آماده کردم. یاد حرفای علی آقا افتادم که گفت: «هرکس با من میاد، باید قید همه چیز و همه کس رو بزند و…»
از مقر تا خط اول را با موتور و بقیه راه را سینه خیز رفتیم. آرنج های هر دونفرمان از زخم می سوخت، خون می آمد. کف دستهامان هم پر از خوار و خاشاک بود. منطقه پر از مین بود. پوشش تیربار هم آن را کامل می کرد.
حرکت بسیار مشکل بود.
علی آقا به هر مین که می رسید با خونسردی آن را خنثی می کرد. به سیم خاردار قبل از سنگرها رسیدیم.
نزدیکی سنگر، تیربار و سرنیزه اش را به من داد. و گفت: ((تا پنجاه بشمار اگر برنگشتم از همین راه که آمده ایم برگرد.)) … و رفت.
چهار بار تا پنجاه شمردم و خبری نشد. ناگهان صدای پایی و بعد صدای پای دو عراقی صدای شب را شکست.
تیرباچی ها شیفت عوض کردند. تا کار تمام شود، نیمه جان شدم. نگران علی آقا هم بودم. گرسنگی و تشنگی و هراس روی وجودم چنبره زده بود. هوا روبه روشنی می رفت، بعد از گذشت نیم ساعت که برای من نیم قرن گذشت؛ بالاخره پیدایش شد.
اگر دنیا را به من می دادند با این لحظه مبادله اش نمی کردم. با همه ی درد دست و پا و سینه و زخم، دوباره راه رفته را برگشتیم. ولی تا به مقر برسیم نماز صبح قضا می شد.
گوشه ای در کنار درختی که در دشت تک افتاده بود. با همان زخم های دست به سختی تیمم گرفتیم و به نماز ایستادیم، عجب نماز شیرینی شد.
برگرفته از کتاب هوری؛ زندگی نامه و خاطرات شهید علی هاشمی
راوی: همرزم شهید علی هاشمی