شهیدانه…

شهیدانه…

همیشه لباس کهنه می‌پوشید.سر آخر اسمش پای لیست دانش‌آموزان کم بضاعت رفت.

 

مدیر مدرسه دایی‌اش بود.همان روز عصبانی به خانه خواهرش رفت‌.

 

مادر عباس بابایی، برادرش را پای کمد برد و ردیف لباس‌ها و کفش‌های نو را نشانش داد.

 

گفت عباس می‌گوید دلش را ندارد پیش دوستان نیازمندش اینها را بپوشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *