از دل کوه بَمو تا اوج ایمان؛ روایتی که بوی خاک و غیرت می‌دهد

از دل کوه بَمو تا اوج ایمان؛ روایتی که بوی خاک و غیرت می‌دهد

از ارتفاعات کوه «بَمو» عازم کرمانشاه بودیم؛ من، آقای الله‌بخش و شهید مهدی آشنا. مسیر طولانی بود و گرد و غبار جبهه هنوز بر لباس‌هایمان نشسته بود. الله‌بخش رانندگی می‌کرد و ما در سکوت جاده را می‌پیمودیم.

در ورودی شهر، ناگهان پیکانی از پشت به خودروی ما کوبید. راننده آسیب دیده بود. با اینکه خودش مقصر بود، شهید مهدی بی‌درنگ گفت: «باید ببریمش بیمارستان، انسان است، درد دارد.» یادآوری کردم که عجله داریم، اما لبخند زد و گفت: «هیچ عجله‌ای از انسانیت مهم‌تر نیست.»

به بیمارستان رسیدیم؛ لباس‌های خاکی‌مان و بوی باروت در فضا پیچیده بود. پرستاری جوان با بی‌حوصلگی گفت: «باز شما جوونا بی‌احتیاطی کردین؟ وقت نداریم برای هر تصادف کوچیکی معطل بشیم!» ما چیزی نگفتیم، خسته بودیم و در فکر جبهه.

در میان آن شلوغی، شهید مهدی آرام گفت: «ما از دل کوه بَمو آمده‌ایم… هنوز چشم‌مان به ارتفاعات است. آنجا چسبیده‌ایم به سنگ‌ها تا دشمن نفوذ نکند. از خراسان تا بَمو را اگر از دست بدهیم، دیگر چیزی از دل ما نمی‌ماند.» پرستار ساکت شد، شاید تازه فهمید این جوانان خاکی چه بار سنگینی بر دوش دارند.

آن روز گذشت، اما کلام شهید مهدی آشنا هنوز در ذهنم مانده است؛ جمله‌ای که بوی خاک، ایمان و غیرت می‌داد. از خراسان تا بَمو، او راهی را پیمود که انتهایش انسانیت بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *