درخواست شفاعت فرمانده ام‌الرصاص از اسرای «کربلای ۴»

در بین عکس غواصان عملیات «کربلای ۴»، عکسی مشاهده می‌شد که روی آن نوشته شده بود «عکسی نایاب از غواصان دست‌بسته، اندکی قبل از شهادت». در حالی که این غواصان به اسارت بعثی‌ها درآمده بودند و امروز راوی شهدای غواص کربلای ۴ هستند.

سال ۱۳۹۴ در یک رویدادی نادر، پیکر‌های مطهر ۱۷۵ شهید غواص و خط‌شکن عملیات «کربلای ۴» با دست‌های بسته تفحص شد که این واقعه توجه بسیاری از مردم کشورمان را به غواصان کربلای ۴ جلب کرد. در بین تصاویری از غواصان این عملیات، تصویری منتشر شده بود که سه غواص دست‌بسته اندکی پیش از شهادت را نشان می‌داد.

چندی پیش که به گفت‌وگو با پرویز حیدری یکی از رزمندگان لشکر ۳۱ پرداختیم، وی درباره این عکس توضیح داد و گفت: «این غواصان که فکر می‌کردیم شهید شده‌اند، زنده‌اند و این عکس هم مربوط به آغاز اسارتشان در بصره عراق است». از طریق این رزمنده با «حمزه صابری‌فر» که یکی از غواصان دست‌بسته این تصویر است، ارتباط گرفتیم.

آذری حرف‌زدن فرمانده عراقی/ درخواست شفاعت فرمانده ام‌الرصاص از اسرای «کربلای ۴»
شب عملیات کربلای ۴؛ نفر اول عزیزالله فرجی زاده، نفر دوم حمزه صابری فر، نفر سوم آزاده مصطفی کردی
از آزادگان قزوین در شب عملیات کربلای ۴؛ کتف زخمی حمزه صابری فر در عکس مشاهده می شود

آنچه در ادامه می‌خوانید مصاحبه خبرنگار دفاع‌پرس با غواص و آزاده دفاع مقدس «حمزه صابری‌فر» است.

شما در چند سالگی و از چه طریقی وارد فضای جبهه شدید؟

من متولد ۱۳۳۲ هستم. در کارخانه کار می‌کردم. سال ۵۸ به عضویت بسیج درآمدم. برای تأمین امنیت چند ماه در استان کردستان بودم. از سال ۶۰ در مناطق جنگی حضور داشتم. بنده در بیش از ۱۰عملیات بزرگ مثل مطلع‌الفجر، بیت‌المقدس، والفجر‌ها از جمله والفجر ۸ و کربلای ۴ شرکت کردم.

از چه زمانی وارد غواصی شدید؟

بنده در عملیات والفجرهشت، دوره غواصی را در سپاه آموزش دیدم که برای این عملیات در رود کارون آموزش دیدیم و وارد عملیات شدیم. چون در والفجر هشت آموزش دیده بودیم، در عملیات «کربلای۴» که عملیاتی آبی‌ـخاکی بود هم شرکت کردیم. البته در کربلای چهار، دوباره به منطقه رفتیم و نحوه عبور از اروندرود را به ما آموزش دادند.

از شب عملیات کربلای ۴ برایمان بگویید.

حدود ساعت ۱۰ و نیم چنین شبی (مصاحبه در سوم دی ماه ۱۴۰۱ انجام شده است) در عملیات کربلای ۴ شرکت داشتیم و قرار بود از ساحل خودمان به طرف عراق حرکت کنیم. ما نمی‌دانستیم که عملیات لو رفته است. بعثی‌ها متوجه عملیات ما شده بودند و هر لحظه به ساحل ما تیراندازی می‌کردند. مسافت ما از ساحل ایران تا عراق بیش از ۷۰۰ متر بود و باید پا می‌زدیم تا به ساحل عراق برسیم. از همان دقایق اول شهید و مجروح دادیم تا به وسط اروندرود رسیدیم.

بعثی‌ها با شدت آتش روی سرمان می‌ریختند. خودم را به سمت راست کشاندم و خیلی پا زدم. گفتم کمی خستگی در کنم. به اندازه کمتر از یک دقیقه روی آب خوابیدم و دوباره پا زدم. یکی از فین‌های غواصی را با دست راست درآوردم. فین دیگر داخل پا مانده بود و نمی‌توانستم درآورم. شهید «سیدعلی حسینی» که مسئول اطلاعات بود به من گفت: «عملیات لو رفته و برگردید.» گفتم: «نمی‌توانم برگردم. این همه شهید دادیم و من باید جوابگو باشم.» او خیلی اصرار کرد، اما من برنگشتم. از او خواستم فین پای چپم را درآورد. او فین را درآورد و روی خورشیدی‌های عراقی آویزن کرد. من به سمت عراق رفتم و او هم به سمت ایران برگشت.

آب بالا آمده بود و من اطلاع نداشتم که داخل آب سیم‌های خاردارعنکبوتی گذاشته‌اند. خورشیدی‌ها را عبور کرده بودم و در حال رفتن به سمت عراق بودم که پایم در عنکبوتی‌ها گیر کرد. آرام آرام این‌ها را درمی‌آوردم که بعثی‌ها نارنجکی داخل آب پرتاب کردند که منفجر شد. من دچار موج گرفتگی شدم و تا نزدیکی‌های ساعت ۴ صبح بیهوش بودم. وقتی به هوش آمدم، موج‌گرفتگی و ترکش را در بدنم احساس کردم.

آذری حرف‌زدن فرمانده عراقی/ درخواست شفاعت فرمانده ام‌الرصاص از اسرای «کربلای ۴»
روز بازگشت آزاده، حمزه صابری‌فر

شب تا صبح هواپیما‌های بعثی منور می‌انداختند. به آسمان که نگاه می‌کردیم، بیش از ۸۰ ـ ۹۰ خوشه در آسمان بود و هر خوشه ۳۰ ـ ۴۰ تا منور داشت و آسمان مثل روز روشن بود.

من ۴۶ ماه در منطقه حضور داشتم و هیچ عملیاتی به سختی «کربلای۴» نبود. ساعت ۴ صبح به هوش آمدم. از آب بیرون آمدم. هواپیما‌های بعثی اروند و پشت جبهه ما را بمباران می‌کردند. بعثی‌ها یک سنگر داشتند که به اروند رود مسلط بود و هر قایق ایرانی که می‌آمد، می‌زدند. ما هم شکست خورده بودیم و از طرفی سرمای شدید و ماندن طولانی مدت در آب و مجروحیت، توان‌مان را گرفته بود. تا صبح ماندیم و دیگر نمی‌توانستیم به طرف نیرو‌های خودی برگردیم، چون هم فین غواصی نداشتیم و هم اینکه تازه نفس نبودیم ضمن اینکه اگر می‌خواستیم برگردیم، بعثی‌ها ما را می‌زدند. کلا ۷ غواص باقی مانده بودیم که یک نفرمان از بچه‌های اصفهان بود و ۶ نفرمان از قزوین بودیم.

صبح ما را به سمت عراق آوردند و بچه‌های خودمان که حالشان بهتر بود، کمک کردند تا از نردبان بالا برویم. بعثی‌ها دست‌های ما را بستند وخودمان را هم به باد کتک گرفتند.۳ تا ۴ نفر از نیرو‌های عراقی وقتی ما را دیدند، گفتند: این غواص‌ها برای ما خیلی ارزش دارند و هر کسی این‌ها را بزند، به طرفش شلیک می‌کنیم. آن‌ها نگذاشتند ما را بکشند. ما را سه شب در فرماندهی ام‌الرصاص نگه داشتند.

فرمانده عراقی ام‌الرصاص وقتی متوجه شد که من آذری زبان هستم، با من به زبان آذری صحبت می‌کرد. او احتمال می‌داد که ایرانی‌ها درعملیات «کربلای۴»، جزیره ام‌الرصاص را بگیرند به همین خاطر به من می‌گفت: «اگر ما به اسارت ایران درآمدیم، ما را شفاعت کنید» ما هم قول دادیم شفاعت کنیم. بعد از سه روز آن فرمانده وقتی دید ایران در «کربلای۴» شکست خورده است، ما را به عقبه جبهه عراق فرستاد.

در این عملیات شما ۱۷۵ شهید غواص را هم دیدید؟

خیر، عملیات کربلای ۴ در منطقه بسیار گسترده انجام گرفت. لشکر‌هایی از مازندران، کرمان، شیراز، اصفهان، یزد در این عملیات شرکت کرده بودند و ما همه رزمنده‌ها را نمی‌شناختیم.

در بین عکس‌های ماندگار دفاع مقدس عکسی از شما و دیگر غواصان دیده می‌شود که دستان‌تان بسته است. این عکس چه زمانی از شما گرفته شده است؟

نفر اول این عکس عزیزالله فرجی‌زاده، نفر دوم من و نفر سوم مصطفی کردی هستیم. ۱۲ خبرنگار به بصره عراق آمده بودند تا گزارش شکست ایران در «کربلای۴» را مخابره کنند. «ماهر عبدالرشید» از نزدیکان صدام حسین در چند متری ما ایستاده بود و بیش از ۲۰ نفر محافظ‌ش بودند. یک خبرنگارانگلیسی آمد و از ما غواصان دست‌بسته عکس گرفت و منتشر کردند.

خانواده از اسارت شما اطلاعی داشتند؟

تا سال ۶۶ کسی از وضعیت ما خبر نداشت. تا اینکه همین عکس از من و عزیز‌الله و مصطفی به دستشان رسید و آن‌ها از اسارت ما مطلع شدند. حتی خانواده‌مان این عکس را قاب کرده و به دیوار زده بودند.

اسارتتان چقدر طول کشید؟ ضمن اینکه می‌خواهیم خاطراتی از اسارت برایمان بگویید.

من ۴۵ ماه در اسارت بودم. یک شب حدود ساعت ۲ نیمه شب من و چهار نفر دیگر را از پادگان بیرون بردند و گفتند قرار است شما را اعدام کنیم. چشم‌هایمان را بستند و سوار ماشین کردند. من فکر می‌کنم با ماشین ما را در داخل محوطه پادگان می‌چرخاندند. بعد ما را کنار دیوار بردند. دست‌های ما را از پشت بسته بودند. دستم را به اطراف چرخاندم و دیوار بتنی را احساس کردم. به ما گفتند: شهادتین را بگویید. ما شهادتین گفتیم. دوست داشتم چشم‌هایم باز بود و می‌دیدم که چه اتفاقی افتاده است. سرم را به سمت آسمان گرفتم و سرنوشتم را به خدا سپردم. هر کدام از بعثی‌ها یک خشاب خالی کردند و صدای تیرباران همه جا را پر کرده بود. بعد از یک ربع نمی‌دانستم گلوله خوردم یا نه. به دیوار دست زدم و بتنی بودن آن را احساس کردم. آن لحظه فهمیدم که هنوز زنده‌ام و بعثی‌ها می‌خواستند ما را بترسانند.

اسارت خیلی سخت بود. سخت‌تر از آن تحقیر کردن اسرا بود. یادم هست یک روز ما را سوار کامیون کردند و داخل شهر بصره چرخاندند. ما را با سنگ می‌زدند و آب دهان روی ما می‌پاشیدند. طوری ما را تحقیر می‌کردند که خجالت می‌کشیدیم به روی همرزم‌مان نگاه کنیم. آن روز صبح ما را به بصره بردند و شب آوردند. از آب و یک تکه نان هم خبری نبود. بعد ما را داخل پادگان برگرداندند. مجروحان را از کامیون بیرون پرت می‌کردند. پای یک مجروح شکسته و تاب خورده بود او را هم از بالای کامیون به پایین پرت کردند.

در آن روز‌ها فقط به یاد اسرای کربلا و حضرت زینب (س) بودیم. یاد این بودیم که حضرت زینب (س) چه کشیدند، قطعاً در مسیر کربلا تا شام بچه‌ها خوابشان می‌آمد، قطعا گرسنه و تشنه بودند. خانم باید سرشماری می‌کرد، اما ما این مسائل را نداشتیم.

بیشتر ما مجروح بودیم. ساعت ۴ صبح بود. یکی از بچه‌های اصفهان به نام «مجتبی شاهچراغی» را دیدم که خیلی گریه می‌کند و ناراحت است. گفتم: «اینقدر گریه نکن! دشمن شاد می‌شود». گفت: «یک رازی در سینه من هست و شما خبر ندارید.» گفتم: «به من بگو» گفت: «این اسیر مجروحی که دارد جلوی چشممان جان می‌دهد برادر من است.»

آذری حرف‌زدن فرمانده عراقی/ درخواست شفاعت فرمانده ام‌الرصاص از اسرای «کربلای ۴»
روز بازگشت آزاده مصطفی کردی

شهید «مرتضی شاهچراغی» فرمانده گروهان غواصان از ناحیه شکم و سینه مجروح شده بود. در اسارت به شهادت رسید. من و شاهچراغی تا زمان آتش‌بس داخل یک آسایشگاه بودیم. او می‌گفت: «من بخاطر شهادت برادرم ناراحت نبودم، برادرم از من بزرگتر است وقتی می‌خواستیم عازم جبهه شویم، مادرم دست مرتضی را در دست من گذاشت. انگار مادرم می‌دانست که قرار است مرتضی شهید شود. این مسئله برای من دردناک بود».

چه زمانی دوره اسارتتان تمام شد و به کشور بازگشتید؟

ما ۵ شهریور ۱۳۶۹ از تکریت یازده، آزاد شدیم. ۹ شهریور به منزل‌مان رسیدیم. از سال ۶۹ که به ایران آمدیم، تا سال ۷۰ استراحت کردم. چون من از طرف کارخانه به جبهه اعزام شده بودم، سال ۷۱ از طرف مدیریت کارخانه، بازنشستگی من را اعلام کردند.

ارسال نظرات

;