گریه های پیرمردی که اختلال حواس داشت برای شهید سیاهکالی

پیرمرد را دیدم که برای فراق حمید به پهنای صورت اشک می ریخت. 

 درکوچه ی ما پیرمردی بود که اختلال حواس داشت. همیـشه صنـدلی اش را دم در می گذاشت و می نشست داخل کوچه. 

هر وقت حمیـد به این پیر مرد می رسید، خیلی گرم با او سـلام و علیک میکرد.اگر سوار موتور بود، توقف میکرد و بعد از سـلام و احـوال پـرسی، حـرکت میکـرد.

 یک شب رفته بودیم هیئت. موقع برگشت ساعت از نیمـه شـب گذشتـه بـود و پیـرمرد همچنـان در کوچه نشسته بود. 

 حمید طبق عادتش خیلی گرم با او سـلام و علیـک کرد.

وقتـی دور شـدیم، گفتـم: «حمیـد جـان! 
لازم نیست هر بار به ایشان سلام کنی.او بخاطر اختلال حواس اصلا متوجه نیست.» 

 حمید گفت: «عزیـزم! شـاید ایشـان متوجـه نشود؛ امـا من کـه متوجـه می شوم. مطمـئن بـاش یک روزی نتیـجه محبت من به این پیـرمرد را خـواهی دید.» 

 بعداز شهـادت حمید وقتی برای همیشه از آن کوچه میرفتیم؛ همان پیرمرد را دیدم که برای فراق حمید به پهنای صورت 
اشک می ریخت. 

راوی: همسر شهید
 کتاب: یـادت باشـد / محمد رسول ملا حسینی

#شهید_مدافع_حـرم
 #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی

ارسال نظرات

;