از این به بعد، اذان رادیو هم تعطیل!

به سنگر که رسید چند رزمنده که جلوی در ایستاهد بودند مانعش شدند. یکی از آنها که برادر کریمی صدایش می‌کردن، گفت: کجا اخوی؟ با این سر و وضع می‌رن مجلس دعا؟ نمی‌خوایین یاد بگیرین اینجا چاله میدون نیست!

 کتاب «مهندس جهادی» را عاطفخه بخشایی بر اساس قصه‌هایی اززندگی سنگرساز بی‌سنگر، شهید حجت‌الله ملاآقایی نوشته و انتشارات رسول آفتاب آن را منتشر کرده است.

حجت‌الله ملاآقایی بیست و هشتم بهمن ۱۳۳۸، در ورامین چشم به جهان گشود. پدرش مردان، بود و مادرش، صفورا نام داشت. تا دانشجوی کاردانی در رشته برق درس خواند. جهادگر بود. سال۱۳۶۴ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. از سوی جهاد سازندگی در جبهه حضور یافت. دوم آذر ۱۳۶۶، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.

آچه در ادامه می‌خوانید، بخشی از این کتاب است...

لباسش را روی شانه‌اش انداخته بود و با سینه جلو داده و دست‌هایی که بافاصله از بدنش حرکت می‌داد به سمت سنگری که دعا در آن برگزار می‌شد می‌رفت و نوچه‌هایش هم پشت سرش.

از این به بعد، اذان رادیو هم تعطیل!

به سنگر که رسید چند رزمنده که جلوی در ایستاهد بودند مانعش شدند. یکی از آنها که برادر کریمی صدایش می‌کردن، گفت: کجا اخوی؟ با این سر و وضع می‌رن مجلس دعا؟ شماها نمی‌خوایین یاد بگیرین که اینجا مثل چاله میدون نیست؟!

یکی از راننده‌ها گوشه سیبیلش را تاب داد: جوابشو بدم نصرت خان؟

نصرت اما گوشه لباسش را روی شانه‌اش تکان داد و تنه‌ای به کریمی زد تا ولرد مجلس شود که یکی دیگر از رزمنده‌ها دستش را جلوی ورودی در گرفت و مانعش شد: «لا اله الا الله. مگه نشنیدین برادر کریمی چی گفت؟! امروز دیگه نمی‌ذاریم نظم مجلس رو به هم بزنید.»

نصرت با چشم‌غره‌ای سراپای جوانک را ورانداز کرد: حوصله دعوا معوا ندارم جوجه؛ بکش کنار...

تا آمد بحث بالا بگیرد و دعوا راه بیفتد، حاج ملا به همراه چند نفر به سنگر نزدیک شدند. کریمی و بقیه رزمنده‌ها سلام کردند و خودشان را از جلوی در عقب کشیدند. نصرت هم با دیدن حاج ملا دستی به نشانه ارادت روی سینه‌اش گذاشت: سام علیکم حاجی...

فرمانده در حالی که آستین‌هایی را که برای وضو بالا کشیده بود پایین می‌داد به گرمی جواب سلام همه را داد و تعارف کرد وارد مجلس دعا شوند و خودش هم آخر همه وارد شد. نصرت و نوچه‌هایش پوزخندی به کریمی زدند و آخر مجلس نشستند.

بر خلاف اصرار بقیه، حاج ملا خواندن دعای کمیل را به یکی از رزمنده‌ها واگذار کرد و خودش گوشه‌ای رفت. هنوز ننشسته بود که کریمی سرش را به گوشش نزدیک کرد: «حاجی این راننده‌ها امروز هم می‌خوان مجلس رو به هم بریزن و حال دعا رو از همه بگیرن. کاش نمیذاشتین بیان تو.»

هنوز دعا به اواسطش نرسیده بود که صدای همهمه و حرف از آخر مجلس بلند شد و کم‌کم داشت حال دعا را از همه می‌گرفت. کریمی به حاج ملا نگاه کرد و به خیال این که او متوجه این موضوع نشده و غرق دعاست خواست خودش نظم مجلس را به عهده بگیرد. با غیظ بلند شد. «الان نشونشون میدم. ادبشون می‌کنم!» که حاج ملا دستش را گرفت و مانعش شد و با سر اشاره کرد چیزی نگوید. بعد به مداح اشاره کرد زودتر از همیشه مجلس را تمام کند.

اکثر بچه‌های گردان مجلس را ترک کرده بودند، اما حاج ملا همچنان نشسته بود و به حرف‌های چند نفری که دورش را گرفته بودند گوش می‌داد. «حاجی به خدا راننده‌ها شورشو در آوردن نمی‌خواین کاری کنین؟!»

کریمی که از بقیه عصبانی‌تر بود صدایش را کمی بلند کرد: «جای همچین آدمایی اصلاً تو جبهه نیست. اگرم به وجودشون احتیاجه تو مجلس دعا نباید بیان. لباس پوشیدنشون رو دیدین؟! جسارته حاجی ولی از فردا ممنوع کنید اومدنشون به دعا رو.»

حاج ملا تمام مدت گوش می‌داد و سکوت کرده بود. بعد از این که حرف همه تمام شده تنها یک جمله گفت: «ان‌شاء الله درست می‌شه.» و بعد مجلس را ترک کرد.

فردای آن روز از بلندگوی گردان اعلام کردند که قرار است یک مسابقه برگزار شود. هر کس صدای خوبی دارد، می‌تواند در این مسابقه ثبت نام کند.

همه تعجب کردند. تعدادی از نیروهای گردان از جمله نصرت‌خان و نوچه‌هایش هم بعد از شنیدن این خبر، سریع خودشان را به سنگر فرماندهی رساندند تا از جزئیات موضوع آگاه شوند و برای مسابقه ثبت نام کنند.

وقتی همه جمع شدند، حاج ملا رو به رویشان ایستاد و شروع به جمع صحبت کرد: «خدا رو شکر این قدر داوطلب زیاده تو این مسابقه از همه کسایی که شرکت کردند استفاده می‌شه، ولی اونی که صداش از بقیه رساتره، بیشتر دعا می‌خونه و اذان میگه.»

هنوز حرف حاج ملا تمام نشده بود که نصرت و چندنفری که همراهش بودند، سعی کردند آرام از مجلس خارج شوند. حاج ملا متوجه شد و گفت «کجا نصرت‌خان؟ اتفاقاً صدای شما رو اون موقعی که داشتی واسه رفیقات به چیزایی می‌خوندی شنیدم. حیفه به همچین صدایی تو گردان ما باشه و ازش استفاده نکنیم. علی‌الخصوص شما که سواد هم داری. بیا خدا خیرت بده. با اون صدای قشنگت به بار تمرینی واسه‌مون دعای فرج رو بخون تا همه بچه‌ها فیض ببرن.»

نصرت که در موقعیت بدی گیر کرده بود و نمی توانست نه بگوید، دستی به سیبیل پرپشتش کشید و آن را تاب داد و به اجبار قبول کرد. خواندنش که تمام شد یکی از نوچه‌هایش فریاد زد: برای سلامتیش صلوات... و همه حتی کسانی که می‌خواستند حاج ملا او را به مراسم دعا راه ندهد با صدای بلند صلوات، تحسینش کردند.

حاج ملا دستی روی شانه نصرت زد: «از این به بعد، اذان رادیو هم تعطیل. شماها که صدای به این خوبی دارین به نوبت شروع به خوندن دعا و اذان کنین. اولین نفر هم همین حاج نصرت خودمونه.»

اذان آن شب با صدای نصرت گفته شد. دعا را هم یکی دیگر از نوچه‌ها خواند. حالا کسانی که روزی قرار بود از مراسم دعا اخراج شوند جزئی از برگزار کننده‌ها شده بودند و با کریمی و دست‌اندرکاران دعا همکاری می‌کردند و این را مدیون تدبیر حاج ملا بودند.

ارسال نظرات

;