دانشمند شهید «مسعود علیمحمدی» معروف به استاد علیمحمدی سوم شهریور سال ۱۳۳۸ در تهران (کن) متولد و در بامداد ۲۲ دی سال ۱۳۸۸ در سن ۵۰ سالگی، هنگام بیرون آمدن از منزلش توسط جنایتکاران و اجیرشدگان رژیم صهیونستی ترور شد و به درجه رفیع شهادت رسید.
شهید علیمحمدی که مدرک کارشناسی را از دانشگاه شیراز (۱۳۶۴) و کارشناسی ارشد (۱۳۶۷) و دکترای فیزیک با گرایش ذرات بنیادی را از دانشگاه صنعتی شریف در سال ۱۳۷۱ دریافت کرد، از دانشجویان نخستین دوره دکترای فیزیک در داخل ایران بود و نخستین شخصی بود که در ایران دکترای خود را در فیزیک دریافت کرد. او دهها مقاله ISI منتشر کرد و جزو اولین دانشجویان پسادکترا در پژوهشگاه دانشهای بنیادی بود.
شهید علیمحمدی از سال ۱۳۷۴ در دانشکده فیزیک دانشگاه تهران استاد و عضو هیئت علمی دانشگاه بود. فعالیتهای علمی و پژوهشی شهید علیمحمدی در حوزه علم فیزیک و خدمات ارزشمند در حوزه انرژی اتمی و هستهای او را در محور توجهات قرار داد، تا جایی که بالطبع دشمنان و معاندان نظام مقدس اسلامی بودن او را تاب نیاوردند.
سالروز شهادت این دانشمند و شخصیت والای علمی و اخلاقی فرصتی بود برای گپوگفتی صمیمی با خانم دکتر «منصوره کرمی» همسر این شهید گرانقدر که مشروح آن را در ادامه میخوانید؛
دفاعپرس: در ابتدا از نحوه آشنایی خود با شهید علیمحمدی و آغاز زندگی مشترکتان بفرمایید.
سال ۱۳۶۱ همزمان با وقوع انقلاب فرهنگی، مسعود به ستاد انقلاب فرهنگی رفته و با برادرم همکار میشود و در آنجا دوستی و همکاری آنها شکل میگیرد و به واسطه این آشنایی ازدواج ما صورت گرفت؛ اما قبل از آمدن خانواده مسعود به خواستگاری، چون دو خواستگار دیگر هم داشتم که یکی کارخانهدار بود و دیگری مهندس، برادرم از من پرسید برای ازدواج چه معیاری داری و دوست داری همسرت چگونه باشد؟ من همان موقع گفتم دوست دارم همسرم شبیه حاج «صادق آهنگران» باشد ـ یعنی انقلابی باشد ـ برادرم خندید و گفت اگر دنبال تیپ و تفکر آهنگرانی، مسعود را انتخاب کن. مادر، خواهر و زندایی مسعود آمدند خواستگاری و از آنجاکه آن موقع مسعود در جبهه بود، عکس او را به من نشان دادند. چون تا آن روز او را ندیده بودم و صرفا با شناختی که برادرم داشت و روحیه انقلابی که خودم و خانوادهام همواره داشتیم، قبول کردم و ۱۸ روز بعد هم ازدواج کردیم.
دفاعپرس: چطور یک دختر جوان ۱۸ ساله با آن همه آرزویی که مقتضی سن اوست، فقط از روی یک عکس چنین تصمیم بزرگی را گرفت؟
برای من انقلابی بودن، علاقه به نظام اسلامی و در خط انقلاب بودن خیلی مهم بود. دوست داشتم همسرم برای اعتلای این نظام کار کند و به آن اعتقاد داشته باشد. در یک دورهای پدرم و دو برادرم با هم به جبهه رفتند و من و مادرم و خواهرم در خانه تنها بودیم. همان موقعها پدرم در جبهه مجروح شد و نزدیک به ۱۲۰ ترکش در بدنش بود که به عقب اعزام شد و حتی نماینده حضرت امام (ره) نیز به عیادتشان در بیمارستان آمدند و میگفت خداوند شما را نگهداشت چراکه بدنشان از سر تا پا مملو از ترکش شده بود و سال ۱۳۸۰ هم که مرحوم شدند در ریه و پایشان هنوز ترکش بود.
اعزامی که با یک بیماری نیمهکاره ماند
خودم هم همان ایام سه دوره نظامی دیدم. دوره پرستاری رفتم که البته هرگز ادامه ندادم چون با دیدن خون و انجام کارهای پزشکی درمانی حالم بد میشد و دلش را نداشتم و سرگیجه میگرفتم. ایامی که اعلام میشد حمله انجام شده، به بیمارستانها رفته و هر کاری از دستمان برمیآمد انجام میدادیم تا کمکی کرده باشیم. خود شهید هم یک دوره به جبهه رفت در همان ایامی که خانوادهاش آمدند خواستگاری من، اما در جبهه تب شدید او را میگیرد و با همان حال بیماری برمیگردد و تا مدتها هم عوارض بیماری در ایشان بود و چون تکپسر بود، دیگر پدرش اجازه نداد اعزام شود. به نظرم لطف خدا بود که بماند و در جبهه دیگری خدمت کند. یادم هست قبل از شهادتش، روزی به من گفت که هنوز پشت جبهه هستیم و جنگ برای ما تمام نشده است.
دفاعپرس: با توجه به چهره جدید و مصممی که از ایشان در عکسها دیدهایم از روابط عاطفی و خلقیات شهید بفرمایید.
شهید خیلی عاطفی بود. همیشه برایم میگفت تدریس از این جهت که مجبورم با دانشجویان به عدالت رفتار کنم برای سخت است. بعضا دانشجویان پیشم میآیند و گریه میکنند برای نمره و من برای رعایت انصاف و عدالت مجبورم نادیده بگیرم، این برایم سخت است چرا که بین کسی که درس خوانده و کسی که نخوانده باید فرقی بگذارم. من هم به شوخی میگفتم هر بار که نمره میدهی دیگر به دانشگاه نرو. بسیار شوخطبع بود اما موقع کار بسیار جدی شده و غرق در کار میشد. یادم هست برای پروژهای سخت درگیر بود به طوری که در یک هفته جز یک سلام و علیک حرفی بین ما رد و بدل نشد از بس که درگیر آن پروژه بود و فرصت گپ و گفت با خانواده را نداشت.
بستنیهایی که خبر خوش میدادند!
از اداره که میآمد یک راست میرفت اتاقش و مشغول کار میشد. از طرفی هم وقتی کارش خوب پیش میرفت خیلی سر کیف بود و هر روز با بستنی میآمد خانه، لذا هر وقت بستنی به دست میآمد، میفهمیدم که اوضاع کارش روبهراه است ولی آن وقتهایی هم که کارش سنگین بود واقعا آسایش نداشت و من دلم برایش میسوخت که آنقدر کار میکند. گاهی تا چهار پنج صبح بیدار بود.
دفاعپرس: موقع ازدواج دانشجو نبودید، با توجه به تحصیلات عالیهای که دارید موضع ایشان درباره تحصیل شما چه بود؟
من همان سال که دبپلم گرفتم و میخواستم به دانشگاه بروم مصادف شد با انقلاب فرهنگی و دانشگاهها بسته شدند. بعدا در مهر ماه ازدواج کردم و دانشگاهها از فروردین سال ۱۳۶۲ آغاز به کار کردند؛ از آنجا که مسعود دانشجوی دانشگاه شیراز بود، مجبور شد برای اتمام تحصیلش به شیراز برود. او رفت و من هم خیلی ابراز ناراحتی میکردم. برادرم که این وضع ما را دید گفت به جای اینکه گوشهای بنشینی و ناراحتی بکشی، برای دانشگاه ثبت نام کن که هم ادامه تحصیل داده باشی و هم سرت گرم باشد و کمتر ناراحت بمانی. من هم حرفش را منطقی دیدم و شروع کردم به جمع و جور کردن کتابهای مربوطه و مهیا شدن برای ثبت نام در دانشگاه.
ماه رمضانی بود که مسعود از شیراز به من زنگ زد و ابراز گلایه که در شیراز به من سخت میگذرد و چون ناراحتی معده داشت، غذای دانشگاه اذیتش میکرد؛ لذا گفت اگر بتوانی حداقل ماه رمضان را در شیراز پیشم باشی اوضاع سلامتیام بهتر خواهد شد. یکی از دوستانش یک فِلَت (سوئیت) اضافه داشت و چون خوابگاه متاهلی گیرمان نیامده بود، این دوستش که خود متاهل بود و دو تا بچه داشت، آن فلت اضافه را داد به ما و من هم عازم شیراز شدم. یک روز کتابهایم را برداشتم که بخوانم گفت این کتابها برای چیست؟ گفتم دارم آماده شرکت در کنکور میشوم. خیلی جدی گفت من اگر همسر دانشجو میخواستم این همه دانشجو اطرافم بود، از میان همانها همسرم را انتخاب میکردم. لذا چون میخواستم خوب درس بخوانم ترجیح دادم همسرم خانهدار باشد. من هم کوتاه آمدم و دیگر قید دانشگاه را زدم.
ماجرای بازماندن از کنکور
این وقفه ادامه داشت تا سال ۱۳۷۴ یعنی ۱۳ سال بعد از دیپلم گرفتنم. آن موقع مسعود دیگر دکترایش را گرفته بود و عضو هیات علمی دانشگاه هم شده بود، یک روز آمد خانه و گفت حالا نوبت شماست. گفتم نوبت چه چیزی؟ گفت ادامه تحصیل. گفتم بعد از ۱۳ سال دیگر مطالب یادم نیست، البته دو تا هم بچه داشتم، دخترم دوم دبیرستان بود و پسرم پنجم دبستان بود و چون خیلی رسیدگی داشتند و سرم هم به زندگی گرم بود، سختم بود و از طرفی رسم و رسوم خانواده همسرم طوری بود که رفت و آمد فامیلیشان زیاد بود و ما هم باید در این مهمانیها شریک میبودیم. من گفتم نمیتوانم ولی گفت من کمکت میکنم.
من واقعا خیلی انگیزه نداشتم اما او بیتوجه به حرف من، آن روز مرا سوار موتور کرد و رفتیم برای خرید دفترچه کنکور. آن زمان روز آخر ثبت نام بود و ما هم در محله قیطریه ساکن بودیم. از همانجا محله به محله دنبال دفترچه ثبتنام مرا برد تا اینکه توانستیم یکجا در منیریه دفترچه پیدا کنیم. خلاصه بعد از بیست جا رفتن به دفترچه را خریدن، برگشتیم خانه، رفت داخل اتاق و به من گفت چه رشتهای دوست داری، من هم چون انگیزهای نداشتم گفتم هر چه خودت انتخاب کردی موافقم. بعدا که کارش تمام شد گفت برایت رشته روانشناسی انتخاب کردم که برای خانمها هم مناسبتر است.
دفاعپرس: چطور شد که ناگهان اینطور مصر شدند که شما حتما باید ادامه تحصیل بدهید؟
نمیدانم. برای خودم هم جای سئوال است و خودشان هم هرگز توضیحی ندادند که این اصرار از کجا نشات گرفت. حتی درصد نمرات را هم برایم پیدا کرده بود تا بهتر بتوانم امتحان بدهم و قبول شوم. در دروس فلسفه، ریاضی و زبان هم خودش بهم درس داد. رشتهاش فیزیک بود اما در فلسفه تبحر داشت.
دفاعپرس: جالب است که مهندسین برخلاف ذهن منظم و خشکی که به نظر میرسد دارند، بسیار به فلسفه، شعر و ادبیات گرایش پیدا میکنند و غالبا موفق هم هستند.
مسعود هم شعر میگفت اما اشعارش بیشتر شوخی بود. همان سال شرکت کردم و در آزمون دانشگاه آزاد قبول شدم. سال ۱۳۷۵ وارد دانشگاه شدم و سال ۱۳۷۹ هم کارشناسیام را گرفتم. بعد از آن هم خیلی اصرار کرد که برای ارشد اقدام کنم اما مصادف شد با ارتحال پدرم و روحیهام خیلی بهم ریخت و دیگر توان روحی برای ادامه تحصیل را نداشتم و دیکر زیر بار ادامه تحصیل نرفتم تا اینکه ایشان هم شهید شدند.
دفاعپرس: قبل از شهادت دکتر سالهای انتهایی حیاتشان احساس خطر یا نگرانی از وضعیت کاری و امنیتی ایشان داشتید؟
بازجویی از دوستان شهید در انگلیس و اوکراین
یک روز از روزهای تابستان سال ۱۳۸۴ برای اولینبار ایشان صراحتا به من گفت که اگر ربوده شدم، زخمی شدم یا کشته شدم، قبل از اینکه به پلیس یا امداد و امثالهم زنگ بزنی اول به این شماره تلفنی که به تو میدهم زنگ بزن تا همکارانم برای پاکسازی بیانید زیرا همان کسانی که برایم مشکل درست کنند میتوانند در لباس پلیس یا امدادگر وارد خانه شوند و مدارکم را ببرند. آن شماره هم متعلق به شهید «محسن فخریزاده» بود.
دفاعپرس: شما قبلا از شهید فخریزاده شناختی داشتید؟
بله میشناختم. وقتی دخترم الهام هفت ساله بود، با ایشان و خانوادهشان به اتفاق هم به سفر مشهد رفتیم. البته آن موقع از جایگاه و مراتب ایشان خبر نداشتم. مسعود از سال ۱۳۶۴ فعالیتهای محرمانهاش را شروع کرد و من تقریبا خبر داشتم کارهای مهمی انجام میدهد اما از جزییات خبر نداشتم؛ البته هرگز فکر نمیکردم این فعالیتها برایش خطر داشته باشد. تا سال ۱۳۸۴ که آن توضیحات را به من داد. ناگفته نماند که ما سال ۱۳۸۳ به حج تمتع رفتیم. در آن سفر یک آقا و خانمی همسفر ما بودند که چون در سفر حج زن و مرد باید جدا از هم باشند، آن آقا با مسعود و من هم با خانم آن شخص هماتاق بودیم.
دفاعپرس: از روز شهادت بفرمایید.
خب ایشان جلوی در خانه به شهادت رسید. ساعت ۷:۳۰ صبح همسرم با شهید فخریزاده جلسه داشت. شهید فخریزاده یک کتابی درباره فلسفه علم نوشته بودند و در جلساتی که همسرم هم به درخواست آقای فخریزاده حضور داشت، شرکت میکرد تا قبل از چاپ کتاب، در مباحث علمی آن جلسه ایرادات کتاب رفع شود. وقتی مسعود شهید شد آقای فخریزاده به من گفت آن روز از چهار پنج صبح بیدار بودم و مباحث را مرور میکردم تا وقتی شهید علیمحمدی از من سئوال کرد با آمادگی کامل پاسخ دهم چون ایشان دقیق و نکتهسنج بود.
خداحافظی سهباره شهید در آخرین لحظات
آن روز ۶ صبح مثل همیشه بلند شدیم. بعد از نماز رفتم و صبحانه را آماده کردم. مسعود هم عادت داشت بعد از نماز صبح دیگر نمیخوابید و میرفت در حیاط کمی چرخ میزد و برمیگشت در اتاقش تا برنامه روزش را مرور کند. آن روز خیلی کسل بودم، تا چای دم بکشد کمی دراز کشیدم، در همین حین مسعود در اتاق را زد و سئوال کرد که امروز ناهار ندارم؟ گفتم برایت کنار گذاشتهام، تا شما ماشین خواهرت را جابجا کنی من هم ناهارت را آماده میکنم. آن موقع خانه ما ویلایی بود و چون خواهر مسعود پارکینگ نداشت، ماشینش را در حیاط ما میگذاشت و هر روز چون مسعود زودتر میرفت و شبها خواهرش دیرتر میآمد، هر روز قبل از رفتن باید اول ماشین خواهرش را بیرون میگذاشت و همانجا در کوچه میگذاشت تا خواهرش ببرد و بعد ماشین خودش را بیرون میآورد.
ماشین خودش را هنوز بیرون نبرده بود که آمدم جلوی در و کیسه غذا را به او دادم و خداحافظی کرد و رفت کیسه غذا را داخل ماشین گذاشت. بعد یک دوری در حیاط زد و با نگاه خاصی با دقت به همه جا نگاه کرد؛ طوری که بعدا با خودم گفتم شاید داشته فرشتهها را میدیده. دوباره آمد همانجایی که جلوی در ایستاده بودم و طبق عادت مشغول خواندن دعا و آیتالکرسی بودم، بند کفشش را بست و دوباره خداحافظی کرد و رفت سوار ماشین شد. ماشین را گذاشت بیرون. کوچه ما سربالایی بود، ماشین را کج گذاشت و آمد که در را ببندد، قبل از بستن در سرش را از لای در کرد داخل و دید من هنوز ایستادهام، برای بار سوم خداحافظی کرد و در را بست.
در را که بست صدای انفجار آمد. خانه ما چون قدیمی بود در ورودی به خانه تمامشیشه بود که از شدت موج انفجار شیشهها ریز ریز شد و روی سر و صورتم ریخت. من یک آن فکر کردم زلزله شده و خانه روی سرم خراب شده که با یک آن با صدای وحشت دخترم به خود آمدم. دخترم آمد پایین و با وحشت میپرسید مادر چه شده؟ شیشهها همه شکسته و تمام اتاقم پر از شیشه شده. تازه آن لحظه به خودم آمدم. بیاختیار به دخترم گفتم، بابات! هر دو با آن حال نزار پابرهنه روی شیشهها دویدیم سمت ماشین، اصلا متوجه حالمان نبودیم. دیدم از ماشین دود بلند میشود. وقتی رسیدم دیدم مسعود بعد از بستن در منزل، فرصت نکرده بود سوار ماشین شود، همانطور که در خودرو باز بود، مسعود کنار ماشین روی زانو تکیه زده و دو دستش را روی گلگیر ماشین گذاشته بود و سرش روی دستانش بود، حالتی شبیه به سجده.
آخرین سجده شهید در آخرین نفس
بیاختیار به دلم افتاد که نگذارم دخترم این صحنه را ببیند. بدن مسعود سالم بود حتی خونی هم در محل شهادت ندیدم. در لحظه من و دخترم رسیدیم بالای سر مسعود. دخترم را عقب راندم و گفتم جلو نیا. هر چه صدا زدم دیدم مسعود جواب نمیدهد، با دو دست صورتش را گرفتم تا به خیالم او را به هوش بیاورم، وقتی سرش را بلند کردم دیدم یه قسمت از سرش کاملا خالی شده و بمب طوری منفجر شده بود که سر را هدف گرفته بود. کارشناسان میگفتند حتی برای دقت انفجار، قد مسعود را هم محاسبه کرده بودند که چون قدش کوتاه است، بمب طوری منفجر شود که اثر کند و از نتیجه کار مطمئن باشند. وقتی دیدم کار تمام شده، مسعود را به همان حال برگرداندم و دویدم وسط کوچه و اطراف را نگاه کردم. بعدها گفتند که انفجار از راه دور صورت گرفته است.
بمبی که منفجر شد پر از ساچمه و تی.ان.تی بود. اتفاقا هر روز بچهها با پدرشان میرفتند اما آن روز از فضل خدا هیچکدام همراه پدرشان نبودند وگرنه حتما آنها هم آسیب میدیدند یا شهید میشدند. بعد از شهادت، آقای فخریزاده زنگ زده بود و شدیدا گریه میکرد، میگفت اگر درب خانهتان کنترل (ریموت) داشت، مسعود فقط زخمی میشد؛ من هم که آن موقع خیلی ناراحت و عصبی بودم، سر او داد زدم و گفتم شما به مسعود گفتید ریموت نصب کند و نکرد؟ آیا مسعود من برایتان انقدر نمیارزید که خودتان برای خانهاش ریموت نصب کنید؟ آن موقع هزینهاش یک میلیون تومان میشد. بنده خدا سکوت کرد.
بعد از انفجار هم که ایمان (پسرم) زنگ زد به دوست پدرش، آنها هم به دکتر «فریدون عباسی» خبر دادند، لذا اولین کسی که رسید در صحنه، دکتر عباسی و همسرشان بودند. ایشان هم گویا خانهشان نزدیک ما بود و آن لحظه در مسیر ادارهشان بودند که قبل از افتادن در بزرگراه مسیر را به سمت خانه ما تغییر میدهند و سریع میرسند بالای سر مسعود و دو سه دقیقه بعد از واقعه میرسند.
دفاعپرس: دکتر علیمحمدی اولین شهید هستهای کشور معرفی شدند، آیا شما با خانواده سایر شهدای هستهای نیز ارتباط دارید؟
بله، ما از قبل با شهید شهریاری رابطهمان نسبتا بیشتر بود. دو سه دفعه سیزدهبهدرها با خانواده ایشان همراه بودیم. ارتباط خود شهید هم با دکتر عباسی خیلی زیاد بود. دوستان نزدیکی بودند.
دفاعپرس: واکنش و نوع برخورد شهید علیمحمدی با توجه به روحیه انقلابی که داشتند با مخالفان و معاندان نظام چطور بود؟
خیلی عصبانی میشد. شهید خیلی به انقلاب و نظام اسلامی معتقد بود. انتقاد داشت اما از جان و دل به انقلاب و ولایت اعتقاد داشت و اوقاتی که انتقاد داشت، میگفت الان وضعیت طوری شده که بعضا ضدانقلاب همان انتقادی را میکند که ما داریم و این وضعیت را نمیپسندید و میگفت با این حال اجازه نمیدهم ضدانقلاب از این وضعیت سوءاستفاده کند. بعد از اینکه شهید شد هم شایعه کردند که دولت ایران مسعود را شهید کرده، آن روزها شهادت مسعود در بحبوحه فتنه ۸۸ بود و همه چیز از طرف دشمن سیاسی میشد. در همان ایام گویا عدهای به کوی دانشگاه میروند و شعار میدهند و فرار میکنند اما وقتی ماموران میرسند دانشجویان بیگناه مانده بودند که در آن شلوغی زد و خوردی بین دانشجویان کوی دانشگاه و ماموران صورت میگیرد و این وسط تر و خشک با هم میسوزند و برخی شاگردان دکتر که اصلا سیاسی هم نبودند، آسیب میبینند.
صیانت شهید از آرمانهای انقلاب اسلامی
دانشجویان برای دکتر ماوقع را تعریف میکنند و اینکه وقتی ضاربین آنها را کتک زدند، نماز شکر خوانده بودند. دکتر خیلی ناراحت شد و گفت چطور دین از چشم مردم میافتد؟ همینطوری و دود آن به چشم نظام میرود، لذا بیانیه داده و اعتراض کرده بود. از شدت ناراحتی گریه میکرد که چرا تر و خشک با هم سوختهاند و نباید گُترهای برخورد میشد. بیانیه را که نوشت برخی اساتید هم امضا کردند و سر همین بعد از شهادت، طرفداران جنبش سبز شایعه کردند دولت بخاطر این بیانیه دکتر را شهید کرده، و طرفداران آقای احمدینژاد هم میگفتند جنبش سبزیها دکتر را شهید کردهاند. در حالیکه ما در جریان اتفاقات بودیم که از سالها قبل بوی توطئه دشمن علیه دکتر میآمد که نهایتا به آن روز ختم شد.
حالا این بحثها از طرف مردمی که به خانه ما برای تسلیت میآمدند هم مطرح میشد. یادم هست روزی یکی از همسایهها آمد خانه ما و گفت ما شنیدهایم دکتر میخواست مدارک هستهای را به دشمن بدهد که دولت او را کشته! گفتم خانم محض رضای خدا اینطور نگویید. این خیانت است و مسعود هرگز اهل خیانت نبود. در آن بحران ما هم باید عزادار میبودیم و هم این دست شایعات را جواب میدادیم. بسیار اذیت شدیم حتی تا سالها بعد از شهادت هم از این دست مسائل مطرح میکردند و باعث آزار و اذیت ما میشدند. آنها نمیدانستند اما من در جریان کارهای مهم شهید بودم و اینکه چقدر اسراییل و دشمنان دنبال او بودند تا بالاخره شهیدش کردند. البته برخی طعنهها و شایعات نیز خالی از حسادت نبود.
دفاعپرس: گویا دانشگاه تهران یک جایزه علمی برای شهید در نظر گرفتهاند تا هر سال آن را به یکی از واجدین شرایط بدهند.
بله. آذرماه اولین جایزه علمی شهید علیمحمدی اعطا شد. که به دلیل برخی ناهماهنگیها من نتوانستم در آن جلسه حضور داشته باشم.
دفاعپرس: شرایط امروز کشور را چطور ارزیابی میکنید.
امروز شرایط کشور بسیار حساس است. عبور از این مرحله با وحدت و وفاق حداکثری ممکن است. اوایل انقلاب هم امام راحل بسیار بر وحدت کلمه برای عبور از بحرانها تاکید میکردند و با آن روحیه توانستند جلوی دنیا بایستند در آن جنگی که همه دنیا پشت صدام بود.
گفتوگو از حامد افروغ
ارسال نظرات