با شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و همجوار با عراق ساکن بودند.
ازجمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاختوتاز دشمن بعثی قرار گرفت؛ شهرآبادان بود؛ اما در این بین مقاومت و ایستادگی مردم و بهویژه جوانان و بچه مسجدیهای محلههای شهرآبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است.
ستاد تخلیه کالای پالایشگاه
شرکت نفت آبادان بخشی به نام اداره کالا داشت و کارگران و کارمندان زیادی در آن مشغول به فعالیت بودند. ورودی کالا از همه جای دنیا و موجودی تمام انبارهای شرکت به این اداره مربوط میشد و شرایط جنگی باعث شده بود خروج این کالاها و تجهیزات خریداریشده و موجود در انبارها و امکان نگهداری آنها، آنهم در درون پالایشگاه به موضوعی مهم و چالشبرانگیز تبدیل شود.
این کالاها تا قبل از شروع جنگ برای نیازهای مختلفی مثل تجهیز، گسترش، تعویض، تعمیر، پشتیبانی و... به ارزش میلیونها دلار خریداریشده بودند و این سرمایههای ملی، در جایی قرار داشتند که بیشترین حجم آتش روی آنها بود.
همه پالایشگاه آبادان با آن وسعتش که بزرگترین پالایشگاه جهان شناخته میشد، هرلحظه در حال انفجار و آتشسوزی بود و روز و شب میسوخت و این، خطر نابودی اجناس داخل پالایشگاه را خیلی بیشتر میکرد.
خروج آنهمه تجهیزات بهصورت پنهانی خودش بهتنهایی کار سختی بود و در آن موقعیت جنگی، این خروج استتار شده باید در زیر آتشباران پالایشگاه انجام میشد.
در کنار این مشکلات، تجهیزات کافی هم مثل کامیون، تریلی، جرثقیل و لیفتراک برای تخلیه وجود نداشت. از همه مهمتر برای این کار باید، افراد دل سوز و کار بلد و فداکار انتخاب میشدند که در آن وضعیت کمتر کسی حاضر به انجام چنین کار خطرناک و سختی میشد.
یکشب تابستانی در سال ۱۳۶۰، شخصی به نام موسی سوری با هماهنگی شورای مساجد و فرمانداری، به مسجد طالقانی رفت. او خودش را کارمند شرکت نفت و عضو شورای کارکنان پالایشگاه آبادان معرفی کرد.
افراد زیادی دیگر در مسجد نمانده بودند و بیشترشان به جنگ رفته بودند. فریدون شفیعی که آن موقع در مسجد بود، او را شناخت.
بچهها هم که هدفشان فقط خدمت بود و دوست داشتند در آن اوضاع جنگی، کمکی به شهرشان کرده باشند، بدون اینکه از چندوچون کار بپرسند، قبول کردند که به ستاد تخلیه بروند.
اولین روز کاری
صبح فردای آن روز، همگی سوار ماشین شدند و به ایستگاه ۸ رفتند. حدود چهارصد متر بعد از فلکه ایستگاه ۸ بهطرف پتروشیمی، انبار روباز بزرگی قرار داشت که شبیه به صفحه شطرنج بود. آنها در آن بخش از وانت پیاده شدند و به قسمت ورودی انبار رفتند.
کسی در اتاق حراست نبود و آنها از آن قسمت عبور کردند و وارد بخش اصلی شدند. آنجا انبار تعمیر و نگهداری ماشینآلات شرکت بود. پدر علیرضا در آنجا کار میکرد.
عبدالله صابری به بچهها لباس کار و دستکش داد. بعدازاینکه همگی آماده شدند، به انبار رفتند. سید محمد، چون در پروژههای نفتی و پالایشگاهی کار کرده بود، کاملاً به کار وارد بود؛ ولی بقیه بچهها هیچ تصوری از نحوه تخلیه کالا نداشتند و نمیدانستند از کجا و چگونه کار را شروع کنند.
سید محمد طوری برنامهریزی کرده بود که با توجه به نوع کالا، کدام زودتر بارگیری شود. سید محمد به بچهها یاد داد بعدازاینکه بار تریلیها تکمیل شد، چطور کابلهای سیمی را قلاب بزنند و آنها را روی بار چفت کنند. راننده تریلی هم بر اساس اولویت، بارها را بلند میکرد و روی تریلی میگذاشت.
روز دوم در مسیر بازگشت، فریدون به عبدالله صابری گفت: اینکه کار ما اینقدر زود تموم میشه و ما برمیگردیم، انقلابی و خدایی نیس. حداقل باید روزانه ما دوازده تا شونزده تریلی بار بزنیم! این عباس هاشمیان هم رانندس. تو یه ماشین براش جور کن که بار ببره.ای طوری کارمون سرعت میگیره. صابری هم یک کامیون هشت تنی برای عباس تهیه کرد.
سرخورده، اما غیور
از اواسط کار، موسی سوری حتی یکبار هم سراغ بچههای ستاد را نگرفت. او وقتی برای راضی کردن بچهها به مسجد طالقانی رفته بود، با شعارهایی مثل ما برای انقلاب کار میکنیم، باید انقلاب را یاری کرد، بچهها را به انجام این کار سخت تشویق کرده بود و بچهها هم که شور انقلابی داشتند، قبول کرده بودند.
ولی حالا حتی حاضر نبود کمی به خودش سختی بدهد و برای بازرسی به پالایشگاه برود. احساس سرخوردگی به بچهها دست داده بود ولی غیرتشان قبول نمیکرد که سرمایه مملکت را در آن شرایط سخت جنگی همانطور رها کنند و بروند. برای همین سعی کردند، این نامردی را فراموش کنند و هدف خودشان را رضایت خدا قرار دهند.
آنها به عبدالله صابری گفتند که تعداد تریلیها را از پنج عدد به هشت و دوازده یا پانزده تریلی برساند و او هم این کار را انجام داد.
با همکاری سید محمد، کار سرعت گرفت و بعضی از تریلیها بعد از بارگیری، بارنامه میگرفتند و از جاده خاکی ابوشانک، مستقیم بهطرف امیدیه میرفتند. یعضیها هم مثل عباس هاشمیان با تریلی بنز شرکتی، بار پنج تنی و هشت تنی به چوئبده میبردند.
موقع بار زدن، بهمحض اینکه بوم جرثقیل باز میشد، عراقیها از دو طرف، انبار را زیر آتش میگرفتند؛ هم از طرف عراق و هم از طرف ایستگاه ۷ که نیروهای عراقی در آن مستقر بودند. بچهها بلافاصله در لابلای بارها پناه میگرفتند تا تیراندازی تمام شود و دوباره مشغول به کار شوند.
سید محمد با زبانچرب و شیرینی که داشت و به شیوههای خاص خودش، بالاخره رانندهها را راضی میکرد و زیر بار میآوردشان تا اجناس را بارگیری کنند.
با غیرت و تلاش بچهها که کاملاً کار را یاد گرفته بودند، کار تخلیه سرعت و رونق گرفت. بچههای سپاه اهواز با سه تریلی، بچههای جهاد آبادان با دو تریلی، افرادی از جهاد فارس با سه تریلی و یک کمرشکن و رانندههای شرکت نفت با پنج تریلی که بعداً هفتتا شدند، کار حمل را بر عهده داشتند.
یک ماه گذشته بود و آنها موفق شده بودند که کالاهای زیادی را سالم از دمیارد (انبار ذخیره) پالایشگاه خارج کنند.
منبع: علیرضا فخارزاده، سعیده سادات محمود زاده حسینی، بچههای مسجد طالقانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۲۶۹، ۲۷۰، ۲۷۳، ۲۷۵، ۲۷۷، ۲۷۸، ۲۷۹
ارسال نظرات