آخرین دیدارم با محسن، با همه جزئیاتش در ذهنم مانده؛ انگار هنوز هم دنبال نشانی تازه از تنها پسرم میگردم.
محسن شبها هم به مأموریت میرفت. همان روز به فروشگاه رفته بودم تا برایش کمی خشکبار و وسایل بهداشتی بخرم. وقتی به خانه رسیدم، ناگهان صدای انفجار مهیبی بلند شد.
همان لحظه رو کردم به همسرم و گفتم: «سپاه را زدند... محسنم رفت!»
با عجله راهی شدیم، اما همه مسیرها بسته بود. پای پیاده از این طرف به آن طرف میدویدیم، سرگردان دربیمارستانها به دنبال محسن میگشتیم، بیخبر و حیران.
دخترم که جز محسن هیچ خواهر و برادری نداشت، بیقراری میکرد و گریههایش جگرم را میسوزاند. برای من، مادر، تحمل آن لحظات طاقتفرسا بود.
اما همانجا یاد حضرت زینب (س) و مصیبتهای اهلبیت در کربلا به ذهنم میآمد و با همین یادها بود که سعی میکردم دخترم را آرام کنم...
راوی: مادر شهید
ارسال نظرات