آخرین خواسته شهید کوه خیل از مادرش :

دعا کن به آرزویم برسم

دوباره برگشت. نگاهم کرد و گفت: «مادر... دعا کن به آرزویم برسم. دعا کن رزقی از این سفره نصیبم شود.»

شب آخر خواب عجیبی دیدم. در خواب راهی حرم حضرت زینب (س) بودم. 

 

در میانه راه برایمان پارچه های سفیدی را برای استراحت پهن کرده بودند، اما آن‌سوتر قله دماوند در آتش می‌سوخت. 

 

گفتند اگر می‌خواهید به زیارت بروید، باید از دل همین آتش و قله عبور کنید.

 

صبح که شد، خوابم را برای محسنم تعریف کردم. با همان آرامش همیشگی‌اش شروع کرد به دلداری دادنم. 

 

 پیشانی‌ام را بوسید، حلالیت طلبید و گفت نگران نباش مادر. بعد جلوی آسانسور ایستاد، با لبخندش احترام نظامی گذاشت و رفت داخل. 

 

اما دوباره برگشت. نگاهم کرد و گفت:

«مادر... دعا کن به آرزویم برسم. دعا کن رزقی از این سفره نصیبم شود.»

 

 دل‌نگران بودم، ولی هرگز فکر نمی‌کردم همین‌طور که روز به نیمه برسد، آرزوی محسنم برآورده شود. 

 

همان روز او هم رفت و نشست پای همان سفره‌ای که شهدای جنگ ۱۲ روزه نشسته بودند.

 

راوی: مادر شهید

ارسال نظرات

;