دوازده روز بود که محسن خانوادهاش را ندیده بود. دلتنگ من و بچهها بود و درست در همان روزهایی که دلش برایمان تنگ شده بود، خبر شهادتش رسید.
دخترهایم لحظهشماری میکردند تا بابا را ببینند، اما وقتی دیدنش نصیبشان شد، دیگر جان در تنش نبود و تنها توانستند دل خوش کنند به یک دیدار کوتاه و یک بوسه سرد.
ریحانه، که قبل از شهادت حتی تاب شنیدن خبر پدرش را نداشت، در معراجالشهدا توانست بابایش را ببیند و بوسید.
هانیه پنجساله حاضر نشد نگاهش کند و فاطمه سهساله را هم همراه نبردیم. در راه برگشت، من بیتابی میکردم، اما همان ریحانه آرامم کرد و گفت: «مامان گریه نکن، بابا افتخار ماست، نباید غصه بخوری.»
با اینکه محسن دیگر پیشمان نیست، اما هنوز هوای ما را دارد و گاهی در خواب به بچهها سر میزند.
با وجود این حضور خیالی، جای خالی پدر برای دخترها خیلی سنگین است. هانیه دیگر نمیتواند موهای بابایش را شانه کند و ریحانه دل خوش کرده به همان خوابهای کوتاه که میتواند با پدرش حرف بزند.
محسن آنقدر با بچهها مهربان و اهل بازی بود که نبودنش هنوز دل آنها را میسوزاند، اما با تمام اینها، عشق و خاطرهاش همواره در کنارمان باقی مانده است.
راوی: همسر شهید
ارسال نظرات