به محسن گفتهام که فقط با کمک خودش میتوانم از پس این زندگی بربیایم. ما دخترهایمان را با هم تربیت میکنیم و من مطمئنم که او در این راه تنهایم نمیگذارد.
هرچه بیشتر اسمش را به زبان میآورم، دلتنگیهایم هم بیشتر میشود. محسن تمام تکیهگاه من بود؛ هیچوقت نمیگذاشت آب در دلم تکان بخورد.
همیشه میگفت: «در خانه آرامش دارم»، اما واقعیت این بود که خودش به همه ما آرامش میداد.
روزهای آخرِ بیماری پدرم، دلخوشم به این بود که محسن کنارم هست تا دلم را آرام کند. اما او زودتر از پدرم رفت... دیگر نبود که در غم از دست دادن پدرم به شانههایش تکیه کنم.
حالا هم نمیدانم چطور باید بدون او در خانهای زندگی کنم که همهجایش بوی شهیدم را میدهد. هرچند یکبار در خواب آمد و گفت: «من اینجا هستم، هیچوقت از پیشتان نرفتهام.»
راست میگفت. من هنوز هم با محسن زندگی میکنم؛ گاهی در خواب، گاهی در بیداری. همان روزهای اول که به خانه برگشتم و چشمم به لباسها و وسایلش افتاد، بیقرار شدم.
اما ناگهان اشکهایم بند آمد، چون بوی عطرش را حس کردم و مطمئن شدم که حضورش هنوز با ماست. محسن هنوز هم هوایمان را دارد؛
گاهی برای نماز صبح بیدارم میکند، گاهی بچهها را آرام میکند و گاهی هم به خوابم میآید تا از دلتنگیهایم کم شود.
راوی: همسر شهید
ارسال نظرات