برادر شهیدم گرفتار گریه‌های ما شده بود!

یک بار خواب دیدم گفت که من دارم غرق می شوم، اینقدر گریه می کنید که من دارم غرق می شوم. یعنی پاهایش انگار نصفی در آب بود، گفت ببین روزگار من اینطوری شده، شما نمی گذارید من اینجا زندگی کنم.

چند سالی می‌شود که خانم جعفری (خواهر شهید حسن جعفری) را می شناسم. دوستی مان برمی‌گردد به سال ۱۳۹۵. همان سالی که در محله زینبیه اصفهان به فاصله یک کوچه، همسایه بودیم و من بی‌خبر بودم. جالب این که وقتی برای مصاحبه جهت کتاب برادر شهیدش تماس گرفتم، بی‌خبر از همه جا به همان مصاحبه تلفنی بسنده کردم و حتی نپرسیدم آدرس‌تان کجاست. بعد از یک سال، کتاب برادر شهیدش با عنوان «گردنبند نقره» چاپ شد و یک روز خانم جعفری برای تشکر مرا به منزلش دعوت کرد و تازه متوجه شدم که فقط یک کوچه فاصله داشتیم و من فکر کرده بودم مثل بقیه شهدا، خانه­‌اش دور است. از آن روز به بعد هر موقع اصفهان بودم، معمولا حالش را می پرسیدم. تا اینکه خانه عوض کرد و من هم دانشجوی تهران شدم.

چند مدت از او بی خبر بودم و دلم برایش خیلی تنگ شده بود. قرار شد گفتگویی با او برای سایت مشرق انجام دهم. خانم جعفری جزو اولین نفرهایی بود که توی ذهنم آمد از او برای مصاحبه وقت بگیرم. همان کار را هم کردم. به محض رسیدن به اصفهان تماس گرفتم و کلی خوشحال شد. راحت بهم وقت داد و همان روز به دیدنش رفتم. با اینکه بچه‌هایش شیطنت‌های خاص خودشان را داشتند اما باز هم همان روز به سئوالاتم پاسخ داد. خودش معتقد بود که مصاحبه خوبی نشده چون آمادگی قبلی نداشته، اما مصاحبه خوبی از آب در آمد.

بعد رسید به روزهایی که می خواهیم برویم باغ رضوان و ببینیمش. من و مامانم، بابام، شوهرخواهرم، خاله ام برویم و پیکر حسن را ببینیم. هر چی کشوی سردخانه را می کشیدم در نمی آمد. مامانم می گوید شاید داداشیت راضی نبوده ما برویم آنجا سر و صدا کنیم، آن طرف هم گفت به شرطی می گذارم بیایید که اینجا خودتان را نزنید. من را که بیرون کرد به خاطر اینکه اصلا دلش را نداشتم، مامانم با پدرم دیدند. حتی شوهر خواهرم یک عکس ازش آن موقع گرفت؛ گفت بگذار یادگاری بماند. دیگه آمدیم خانه رسید به فردایش که خاک سپاری بود.

**: اطلاعیه و اینها دادید؟ همه خبردار شدند دیگر؟ اطلاعیه را خودشان در سپاه پخش کردند؟

خواهر شهید: از ما آدرس و اینها گرفتند و خودشان پخش کردند.

**: مراسمشان چطور بود؟

خواهر شهید: خیلی با شکوه بود. همه آمده بودند. دو شهید بودند که تشییع می‌شدند.

**: از اقوام و آشنایان، همه آمده بودند؟

خواهر شهید: بله.

**: جزو شهدای اول می شوند؛ چون سال ۹۲ بود تقریبا جزو شهدای اول می شوند...

خواهر شهید: بله.

**: شهدای اول اصفهان تا جایی که من می دانم سید احمد ترابی است؛ سید مهدی سلمانی است، اینها جزو دومین یا سومین سری شهدا هستند. در سال ۹۲، اوایل بوده که شهید شدند. دو تا شهید را همزمان گفتید آوردند و تشییع کردند؟

خواهر شهید: بله.

**: گلستان شهدای اصفهان؟

خواهر شهید: آره.

**: از مراسمشان؛ از آخرین دیداری که داشتید با پیکر شهید و آخرین حرفی که زدید برایمان بگویید و اینکه در گلستان شهدا هم صورتشان را باز کردند و دیدید؟

خواهر شهید: آره دیدیم، حتی خاله ام خیلی نگاه کرد؛ اعصابش کلا خرد بود با هر کسی دعوا می کرد؛ از هر کسی بهانه می گرفت که مثلا تقصیر این طرف و آن طرفی هاست؛ بیشتر یقه بابام را می گرفت که تو چرا اجازه دادی برود؟ چون خاله ام از کوچکی این را بزرگ کرده بود، خیلی خیلی ناراحت بود.

برادر شهیدم گرفتار گریه‌های ما شده بود!

وقتی که گذاشت، کنار تابوتش همه تبرک کردند اما ما دستمان نرسید چون خیلی شلوغ بود. آخر سری که می خواست بگذارد ما خیلی به سختی از این طرف و آن طرف رفتیم. من آخرین حرفم که به او بود گفتم پاشو چرا پانمیشی؟ چرا ما را اینطور گذاشتی و رفتی؟ الان ما بی‌کس شدیم، و بی داداشیم؛ کسی نیست از ما دفاع کند. همین طوری همانجا بیهوش شدم. وقتی به حاب آمدم که توی اتوبوس بودم. دیدم داریم سمت خانه می رویم.

**: می گفتید چون خیلی وابستگی داشتید باورتان نمی شده برادرتان شهید شدند، چطور کنار آمدید؟ کی باورتان شد که برادرتان شهید شده؟

خواهر شهید: بعد از سه سال باورم شد.

**: بعد از سه سال تازه کنار آمدید که برادرتان شهید شده. چطور شد که کنار آمدید؟

خواهر شهید: خیلی می‌رفتیم گلستان سر مزارش. چون خیلی می رفتیم، خیلی زیاد گریه می کردم، خیلی دعا می کردیم، که خدا صبر بدهد. یک بار خواب دیدم گفت که من دارم غرق می شوم، اینقدر گریه می کنید که من دارم غرق می شوم. یعنی پاهایش انگار نصفی در آب بود، گفت ببین روزگار من اینطوری شده، شما نمی گذارید من اینجا زندگی کنم. من رفتم این را به مامانم گفتم که من همچین خوابی دیدم که گفته شما زیاد گریه می کنید، این زندگی من شده، از بس گریه زاری می کنید، بعد به مامانم گفتم، مامانم گفت که فکر کنم سفارش کرده که گریه نکنیم، از بس گریه کردیم، زمینش دریا شده.

مامانم خیلی خودش را می گرفت به خاطر ما بچه ها، خودش بیشتر اذیت بود، می گفت مثلا قرآنی، دو رکعت نمازی چیزی هدیه کنید برایش، زیاد گریه زاری نکنید؛ خودتان را با یک چیزی سرگرم کنید، بافتنی ببافید. یک کارهایی کنید که کلا یادتان برود، فکر نکنید که اشک هایتان در بیاید. ما دیگر حرف مامانمان را گوش دادیم، همین طوری کردیم و گریه‌مان کمتر شد، مثلا می رویم سر مزارش هم دعا و اینها با خودمان می بریم و زیاد گریه نمی کنیم.

**: گفتید بعد از سه سال، بعد از سه سال اتفاق خاصی افتاد که شما دیگر گریه تان کم شد؟ خوابی دیدید یا اتفاقی افتاد؟

خواهر شهید: من خواب زیاد دیدم، گفت که تا می توانید زیاد نماز و قرآن بخوانید، تا می توانید، این را جمع کن بیشتر. بعد هم چند دفعه خودش را در بیداری به من نشان داد، با لباس مشکی، در شب های قدر.

**: شما مطمئنید بیدار بودید و دیدیدشان؟

خواهر شهید: آره، من خانه مادرم بودم پنجره اش باز بود، یک بار آنجا دیدمش. یک بار دو سه روز بعد از خاکسپاری‌اش، شب بود، ساعت های دوازده، می خواستیم بخوابیم، خاله ام پیش مامانم بود، عمویم و دایی‌ام، بابام بود و من بودم و بچه کوچکم. می خواستم دوازده بروم رخت خواب برای  بچه ام بیاورم که بخوابد. آنها نشسته بودند چایی می خوردند. همین طور که رفتم پشت سر شیشه‌ی خانه مان، همین طور با لباس سیاه بود، حالت غمگین داشت، هم لباسش هم شلوارش مشکی بود، همین طور غمگین ایستاده بود و نگاه کرد.

یک دفعه خودم افتادم، بدنم سست شده بود. دست و پای آدم حالت فلج می شود، اصلا می خوری زمین نمی توانی حرکت کنی، زبانم هم لال شد، بند آمد، اصلا نتوانستم حرف بزنم که مثلا بگویم کمک، مثلا اندازه بیست ثانیه این را دیدم، همین طور ماندم که بعد خاله ام جیغ زد که سمیرا افتاد، بروید کمک، چرا حالا افتاد؟ چرا بلند نمی شود؟ آمدند من را گرفتند که دیدم پشت شیشه کسی نیست. بعد از چند دقیقه آب که خوردم بدنم از آن حالت آمد بیرون. گفتند تو چه دیدی؟ جن دیدی؟ چی دیدی  که اینطور می کنی؟ گفتم نه... بعد دایی‌ام می خندید، می گفت که تو چقدر ساده ای اگر داداشت را دیدی، من گفتم کلا من خود حسن را دیدم با لباس مشکی، حرف نزد فقط همین طوری ما را نگاه کرد. گفت تو چقدر ساده ای؛ از داداشت می ترسی و می افتی؟ گفتم نه دایی این چیز برایت پیش نیامده، ان شالله برایت پیش بیاید مثلا بفهمی تن و بدنت اینطور سست می شود و زبانت هم بند می آید، چطوری است؛ کلا چطوری می شوی، اصلا می توانی حرف بزنی یا نه. بعد دایی‌م گفت نه، تو ساده ای، من اگر جای تو بودم می گفتم نه بیا بغلم.  بعد من خندیدم گفتم عقلت را از دست داده‌ای.

بابام فهمید و گفت که نه، این از پاکی‌اش است، چرا من که پدرش هستم یک دفعه به من نشان نمی دهد، حتی می رفت حمام خودش را غسل می کرد که بیشتر ببیند، اما نمی شد دوباره، به خواب مادرم بیشتر می آمد. چند دفعه مادرم صدای پایش را در خانه شنیده بود. گفت حالت بدنم مثل سمیرا به حالت سستی در آمد و ترسیدم، فهمیدم که یک نفر آمده خانه و دارد راه می رود.

بعد خانه خودم آمدم؛ عید نوروز رد شده بود و شوهرم برای پسرم یک ماهی خریده بود، من این را از پیش پنجره گرفتم، چیزی ندیدم، این را گرفتم که بروم آبش را عوض کنم، بعد از مدتی آمدم خانه و آبش را عوض کردم، آمدم پرده را کشیدم که بگذارم روی طاقچه، دوباره این دفعه با لباس سفید عربی دیدمش. شیشه ماهی از دستم افتاد و شکست. همین طوری دوباره شوکه ماندم. بعد شوهرم آمد گفت خودت را چرا به این دیوانگی می زنی؟ شیشه ماهی را چرا از دستت می اندازی؟ بعد از چند دقیقه که همین طور زبانم بسته شده بود که نمی توانستم جواب این را بدهم بگویم تو عقلت را از دست دادی، تو نمی فهمی، خواستم باهاش بحث کنم که حالا زبانم بند آمده بود.

*معصومه حلیمی

ادامه دارد...

ارسال نظرات

;