بازخوانی «اینجا خانه‌اش بود»

همسرم کمبود‌های مالی را با اخلاق خوبش جبران می‌کرد. با وجود دو بچه وقت سرخاراندن نداشتم مدام سرگرم بچه‌داری بودم و برای آنها جلیقه و کلاه و شلوار می‌بافتم. محمد مراسم مذهبی مسجد را شرکت می‌کرد. من هم خیلی دلم می‌خواست به مسجد بروم، اما با وجود دو بچه کوچک تا مدتی مقدور نشد. چند بار هم از طرف نهضت سوادآموزی دم در آمدند.

زنان با استعانت از حضرت زینب (س) در فراق همسران و پدران و برادران خود، در پشتیبانی از دفاع مقدس حاضر بودند. آنان همیشه پای ثابت حفظ دین و عزت و شرف بوده‌اند. تاریخ کشور ما پر از حماسه زنانی است که در بحبوحه جنگ دچار سردرگمی و وحشت نشدند و یاد گرفتند چگونه به زندگی ادامه دهند و امیدشان را از دست ندهند. نکته حائز اهمیت در زندگی آنها استقامتی بود که از خود نشان دادند که نباید نامشان در لابه‌لای حوادث گم شود. 

بازخوانی «اینجا خانه‌اش بود» / ۳

متنی که در ادامه می‌خوانید روایتی است از زندگینامه جانباز دفاع مقدس «محمد سرافزار» که به قلم «بتول جعفرزاده» که پیش از این در کتاب «اینجا خانه‌اش بود» منتشر شده است. 

آغاز زندگی 

اوایل بهار سال ۱۳۵۶ قرار شد مقدمات عروسی را آماده کنیم. پدرم خانه داماد دعوت شد. قرار عروسی برای بعدظهر شنبه گذاشته شد. محسن که در آن سال‌ها خانه‌ی سیما زندگی می‌کرد قرار شد از آن پس با ما زندگی کند. محسن و برادرش علی به شدت همدیگر را دوست داشتند و خیلی به هم وابسته و در یک خانه با هم بزرگ شده بودند. هیچ کاری را بدون نظرخواهی از هم انجام نمی‌دادند. علی آقا در بازار مغازه‌ی لباس فروشی داشت، محمد هم پیشش کار می‌کرد. یکدست کت‌و‌شلوار دامادی خوش‌دوخت به محمد هدیه داد. لباس عروسی من پیراهن تترون ضخیم گل‌دار آستین بلندی بود که تا مچ پایم را می‌پوشاند. کمی روی آستین‌هایش چین داشت. روز عروسی من مادرم از صمیم قلب خوشحال بود پیراهن مخمل کبریتی صورتی رنگ مدل‌دار پوشیده بود. طفلک با همان لباس نو آشپزی هم می‌کرد. بوی چلو گوشت عروسی توی حیاط پیچیده بود. خنده از روی لبش محو نمی‌شد. تمام تلاشش را می‌کرد تا مراسم به خوبی برگزار شود. مهمان‌ها در حال شادی و بگو بخند بودند. زندایی‌هایم با ظرف‌های پر از میوه و شیرینی از مهمان‌ها پذیرایی می‌کردند

پدرم گفته بود بعد از اتمام عروسی، تمام مهمان‌ها برای صرف شام بمانند، عروسی داشت کم‌کم به پایان خود نزدیک می‌شد که سفره‌های شام پهن کردند. حضور اقوام و آشنایان در کنار ما، شکوه آن شب را به یادماندنی‌تر کرد. پدرم همیشه می‌گفت: ما برای نگهداری جهیزیه جا نداریم هر موقع عروس رو ببرن، وسایل رو از بازار می‌خرم. شروع به خرید جهیزیه کردیم فرش نه متری دستبافت. ظروف چینی، کمد و صندلی و میز. دو سماور و دو اتو هم داشتم. یکی را هدیه آورده بودند، یکی را پدرم خریده بود. مادرم هر دو را به من داد. مادربزرگ لحاف و تشک مرا مدت‌ها قبل دوخته بود. در آن فاصله که ما مشغول خرید جهیزیه بودیم، محمد خانه کلنگی پدرش را که شامل دو اتاق و یک راهرو بود تعمیر کرد تا برای ورود من تمیز و مرتب باشد. پسر خاله‌های محمد، رستم و رحیم آمدند. یکی دو نفر از جانب ما حاضر شدند تا ظروف و وسایل خرده‌ریزه را ببرند؛ قبل از رفتن پدر و عموهایم انعام گرفتند. 

کمتر از یک هفته، برای من کیف مشکی، کفش و لباس خریدند. قرار شد با مراسم حنای مختصری مرا راهی خانه بخت کنند. خواهرشوهرم پیراهن گل‌داری برایم خریده بود که آستین‌های بلندی داشت. آن شب در جمع مهمان‌ها با شادی نشسته بودم تعدادی از اقوام داماد هم آمدند یک کاسه حنا درست کرده بودند. دختر عمویم زهره و خاله‌ام حوریه کف دست من را حنا گذاشتند. چوب کبریت را داخل حنا برده و چیز‌هایی کف دست من نوشتند با شمع‌هایی که به دست داشتند تا پایان مراسم کنار من ایستادند.

روز بعد موقع خروج از منزل، پدرم، قرآن را بالای سرم گرفت و از زیر آن رد شدم. بعد برای خوشبختی‌ام دعای خیر کرد. موقع خروج از خانه گریه می‌کردم. بلاخره دل کندن از خانه پدری کمی سخت بود. از وسایل شخصی لباس‌هایم را هفته قبل برده بودند. آن روز برادرشوهر سیما اتوبوسش را برای بردن من تزیین کرده بود. تعدادی با اتوبوس رفتند. من، مادرم و محمد با پیکان عمویم رفتیم، اما در نزدیکی خانه آنها پیاده شدیم. مرسوم بود قسمتی از راه را پیاده برویم به اتفاق تعدادی از مهمان‌ها در کوچه تاریک و خلوت راه افتادم. از روی لباس عروسی، چادری که گل‌های صورتی داشت به سر داشتم. اقوام نزدیک مرا همراهی می‌کردند. شب کوچه خلوت بود. تا اینکه به خانه پدری محمد رسیدم. آنجا هم مراسمی بر پا بود. تعداد مهمان‌ها زیاد بود. 

حیف پدرشوهرم نبود. مادرشوهر هم که نداشتم کمی دلم گرفت. شام را که خوردیم، اقوام کمی نشستند و بعد همه رفتند. صبح روز بعد سیما خانم برای ما نان تازه خریده، بساط صبحانه را آماده کرده بودبه اتفاق صبحانه خوردیم. بعدظهر همان روز تعدادی از همسایه‌ها به دیدن من آمدند کمی نشستند و بعد رفتند. ما زندگی مشترک را آغاز کردیم. محمد صبح زود برای کار به مغازه برادرش می‌رفت. من هم مشغول انجام کار‌های خانه می‌شدم ناهار را آماده می‌کردم. ظهر برمی‌گشت یکی دو ساعتی استراحت می‌کرد دوباره می‌رفت. فرصت مسافرت نداشتیم. محمد اغلب تا شب مشغول کار بود. لیلا خانم همسایه دیوار به دیوار ما، دو تا بچه کوچولو به نام امیر و حسین داشت.

گاهی به خانه ما می‌آمد و گاهی من حوصله‌ام سر می‌رفت، به خانه آنها می‌رفتم. آنقدر با هم صمیمی شده بودیم که برای هم مثل خواهر بودیم. نازی خانم هم در همسایگی ما با بچه‌هایش زندگی می‌کرد. هر روز به من سر می‌زد احوالی می‌پرسید و می‌رفت؛ اما محمد و محبت‌هایش بیشتر از هر کسی مایه دلگرمی من در زندگی بود. او با خوش‌رویی در انجام کار‌های خانه به من کمک می‌کرد. سبزی پاک می‌کرد. به خرید می‌رفت. لباس‌هایی را که می‌شستم، روی بند پهن می‌نمود. مناسبت‌های مختلف برایم هدیه می‌خرید. روز تولدم را از یاد نمی‌برد. یک روز ناگهانی بیمار شدم با سیما خانم دکتر رفتیم. آزمایش‌ها نشان می‌داد که بهمن ماه بچه‌دار می‌شویم. همان سالی که ازدواج کردم باردار شدم. شوهرم خیلی دوست داشت بچه‌مان دختر باشد.

دخترم را هفتم بهمن سال ۵۶ به دنبا آوردم. محمد در گوشش اذان داد و نامش را مریم گذاشت. خواهرشوهرم گفت: خواهرمان که مریم بود، در کودکی مرد. اما محمد گفت: اشکال نداره. من نام مریم رو دوست دارم. او داستان حضرت مریم را برایم تعریف کرده بود. می‌دانستم مریم مادر حضرت عیسی (ع) زن پاک‌دامن و باایمانی بود. مریم دوران بچگی خیلی گریه می‌کرد. 

وقتی قضیه گریه مریم را با لیلا خانم در میان گذاشتم به من گفت: شیرت مقویه. بچه شکم درد و معده درد می‌گیره. بعد کمی درباره بچه‌داری راهنمایی‌ام کرد. نگهداری از مریم وقت مرا پر می‌کرد. گاهی فرصت نمی‌شد منزل پدرم بروم. محمد در بزرگ کردن بچه کمکم می‌کرد، گاهی مریم را برای هواخوری بیرون می‌برد.

در آن سال مردم در خیابان تظاهرات می‌کردند. شعار‌های انقلابی می‌دادند وقتی صدای گلوله می‌آمد بیرون می‌رفتیم، انقلابی‌ها را خیابان تماشا می‌کردیم و از شلیک گلوله‌ها نمی‌ترسیدیم. دوازدهم بهمن سال ۱۳۵۷ مریم را در آغوش گرفتم و بیرون رفتم تا انقلابی‌ها را نگاه کنم. گفتند: امام به میهن برگشت. شب ۲۲ بهمن تیراندازی شدیدی شد و فردا اعلام کردند انقلاب پیروز شده است. اسفند ۵۸ دختر دومم را هم به دنیا آوردم. محمد نام او را از اسامی مذهبی انتخاب کرد. 

مادرم غذا‌های مقوی و خوب برای من می‌پخت؛ خانه را مرتب می‌کرد؛ لباس‌های مریم و حدیث را می‌شست؛ وقتی حدیث گریه می‌کرد او را آرام به آغوش من می‌داد تا به او شیر بدهم. نازی خانم و دخترهایش هم به مادرم کمک می‌کردند. محمد از زمان تولد حدیث در مغازه نیمه وقت کار می‌کرد تا بتواند به من که دست تنها بودم، در بزرگ کردن بچه‌ها کمک کند. هفت صبح می‌رفت، ساعت دو برمی‌گشت بعدظهر‌ها بچه‌ها را برای هواخوری می‌برد و هر غذایی که درست می‌کردم با اشتیاق می‌خورد و ایرادگیر و بهانه‌جو نبود. با لحن ملایمی حرف می‌زد. 

کمبود‌های مالی را با اخلاق خوبش جبران می‌کرد. با وجود دو بچه وقت سرخاراندن نداشتم مدام سرگرم بچه‌داری بودم و برای آنها جلیقه و کلاه و شلوار می‌بافتم. محمد مراسم مذهبی مسجد را شرکت می‌کرد. من هم خیلی دلم می‌خواست به مسجد بروم، اما با وجود دو بچه کوچک تا مدتی مقدور نشد. چند بار هم از طرف نهضت سوادآموزی دم در آمدند. 

از من خواستند در نهضت درس بخوانم، اما به خاطر مریم و حدیث که احتیاج به مراقبت داشتند این فرصت را هم از دست دادم. شهریور سال ۵۹ مادربزرگم از دنیا رفت. او هفتاد سال داشت که مرد. عادت داشتم مدام به او سر بزنم، اما یک روز که رفتم مادربزرگم توی اتاقش نبود. ناگهانی حالش به هم خورده و او را بیمارستان برده بودند، منتظر ماندم تا برگردد. غروب او را آوردند. دکتر مقداری دارو برایش تجویز کرده بود. آن شب از او درباره مریضی و کسالتش پرسیدم. گفت: قلبم درد می‌کند. حالم خوب نیست. ظهر روز بعد وقتی خبر فوت او را شنیدم، حدیث را بغل کردم و دست مریم را گرفتم و هراسان به سمت خانه پدرم دویدم. در راه گریه امانم را بریده بود. وقتی رسیدم روی او را با پارچه سیاهی پوشانده بودند. مادرم گریه می‌کرد. از هر طرف صدای ناله بلند بود. 

گاهی برادر‌های کوچکم به ما ملحق می‌شدند و سروصدا می‌کردند. مادربزرگ تذکر می‌داد موقع بازی شاخه‌های گل‌ها را نشکنیم، خال‌های باغچه را به هم نریزیم و مراقب گلدان‌ها باشیم. وقتی نامزد بودم هدایای خوبی به محمد می‌داد. یاد محبت‌های ریزودرشت او افتاده بودم. اشک‌ها مثل آبشاری از صورتم روان بود. به زحمت خودم را کنترل می‌کردم. می‌دانستم که سخت‌ترین روز‌های زندگی من وداع با مادربزرگ است. او را بعد از تشییع، به خاک سپردیم. مراسم عزاداری مرد‌ها داخل مسجد و زن‌ها منزل مادربزرگم برگزار شد. اتاقش را خالی کردیم و وسایلش را هم به نیابت از خودش خیرات دادیم.

ارسال نظرات

;