محمدرضا تازه به گردان ما آمده بود. شده بود بی سیم چی خودم. گذاشتمش مسئول دسته. بعد از چند روز که کارش را دیدم، گفتم محمد باید معاون گروهان شوی. زیر بار نمی رفت.
گفت: به شرطی قبول می کنم که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه کاری به کارم نداشته باشی. قبول کردم.
بعد از مدتی می خواستم فرمانده گروهانش کنم. واسطه آورد که زیر بار نرود؛ اما قبول نکردم. آخرش گفت با همان شرط قبلی.پاپیچش شدم که باید بگویی کجا می روی؟
گفت: تا زنده ام به کسی نگو. می روم زیارت مسجد جمکران.
۹۰۰ کیلومتر را هر هفته از دارخوین تا جمکران را عاشقانه طی می کرد.
یک بار همراهش رفتم. نیمه شب دیدم سرش را به شیشه گذاشته و مشغول نافله اشکی است.
در مسیر برگشت می گفت: یک بار برای رسیدن یه جمکران ۱۴ ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. تا رسیدم نماز را خواندم و سریع برگشتم.
راوی: سردار علی مسجدیان؛ فرمانده وقت گردان امام حسن علیه السلام
ارسال نظرات